.jpg)
.jpg)
پدرم خیلی خشمگین بود، برگشت وچند مرتبه زیرلب تف کرد: - تف، تف، تف!وآنوقت به طرف اتاقش دوید.اگرمن دررا بازبگذارم هنوزمی توانم صدای فریادهای اورا که دراتاق دیگر مادرم را به علت تربیت دختری مثل من شماتت میکند بشنوم، اما من دررا میبندم چون با این خود خواهیهای احمقانه عادت کرده ام. مگراو میخواست من شکل چه کسی جزخودم باشم؟یاد حرف مادرم افتادم که همیشه درمقابل او بعد ازیک سکوت طولانی خیلی آهسته وشمرده میگفت: حق داری، هرچقدرمی خواهی داد بکش توی این مملکت که ما زنها را مثل گوشت، کیلوئی میفروشند دیگرچه انتظار داری؟مادرم چه میتوانست بکند او فقط اندوهگین و وحشت زده یک گوشه مینشیند وهق هق گریه میکند و شب وقتی همه به خواب رفتند میدانم که به سراغ من خواهد آمد. کنارتختم زانو میزند وبا دستهایش که ازفرط کار کردن زبروخشن شده صورت داغم را نوازش میدهد وبا محبت میگوید: - طفلکم، نمی خواهم چیزی بگویم، نمی دانم به چه کسی حق بدهم، اما تو مریض هستی، بهتراست به فکرخودت باشی، این مرد که نمیتواند با تو ازدواج کند، پس ترکش کن فراموش کن، یک کمی هم به حال ما بیاندیش. ومن آه، من امشب حتما جواب دلخواهش را به او خواهم داد. حتما سرم را میگذارم توی دامنش وزارزار گریه میکنم وبه او میگویم: راست میگویی مادردیگر همه چیزتمام شد، شاید بهتربود که همین طورتمام میشد. من هیچ تلاشی نکردم. من هیچ گله ای ازاو ندارم. من فقط دوستش داشتم و یک هفته زندگی کردم. اوهم حق داشت که دنبال زندگی خودش برود. او تعهد خودش را درمقابل موجود دیگری نمی توانست فراموش کند. افسوس این چقدرکوچک است وچه دیوارهای تاریکی ازهرطرف ما را محاصره کرده است. وآنوقت با یک احساس جستجو وطلب همدردی درچشمهایش نگاه میکنم. صدایم شکسته وخاموش است وآهسته میگویم:- میدانی مادراو ازدواج میکند؛ با یک دختردیگر. او کاملا حق دارد.وقتی من این حرف را میزنم او حتما وحشت زده ازجایش بلند میشود روی صورت من خم میشود ومی گوید:- خودش به تو گفت، نه؟ ومن میگویم: آه بله خودش گفت چه ایرادی دارد؟ میدانی مادر، ما خیلی دیربه هم رسیدیم، وقتی که دیوارها تاریک ترازآن بودند که ما بتوانیم روزنه ای درمیانشان جستجو کنیم ومن هرگزازاو گله ای ندارم. من هیچ شکایتی ندارم. آه مادرجانم ما مثل دو تا سایه سرگردان میان دوتا جاده دورافتاده حرکت میکردیم و یکمرتبه این جادهها به هم پیوستند ویکی شدند، سایه او هم روی سایه من افتاد. این سایه خیلی خنک ومطبوع بود ومن که درتمام طول راه آفتاب تنهایی وبیگانگی تنم را داشت میپوشاند وخاک میکرد به سایه او چنگ زدم ودیگررهایش نکردم. ما با سایههای یکدیگرتنهائی مان را پر کردیم ودرآن راه قدم گذاشتیم. دیگرآفتاب ما را نمی سوزاند، من دستهای او را که قابل لمس نبود میبوسیدم و دستهای اودرمیان دستهایم مثل گیاهی قد میکشید، من بوی تن او و آفتاب دریا را دوست داشتم. او روی ماسهها کنارمن درازمی کشید دریا زیر پای ما غلت میزد وخودش را به شنهای ساحل میکوبید و او به من میگفت: - سه روز، فقط سه روزدیگرمانده ومن با حرکت شانه ام او را به طرف خودم میکشیدم. یک احساس زوال وگذاشتن تلخی قلبم را میلرزاند وآهسته میگفت: - آیا فکرنمی کنی که فریب خورده ای؟ اواین را میپرسید ومتفکرانه درچشمهای من نگاه میکرد ومن فکرمی کردم: - چه فریبی؟ مگرمن چه به او داده ام؟ ویا مگراو چه ازمن دزدیده؟ ومگر چطورباید میشد تا من فریب خورده نباشم؟ وآهسته میگفتم: " نه من دارم زنده میشوم. مثل این است که دارم پوست میاندازم توبه من هستی میدهی، تو که سکههای مرا ندزدیده ای. میدانم، میدانم که سه روزبیشترباقی نمانده وتو کاملا حق داری".مادرجانم من بیست وچهارسال دارم وتا آن لحظه زندگی نکرده بودم. من فقط یک هفته زندگی ام را مثل یک مشت گل یاس میان انگشتهایم فشاردادم و عطرش را بوئیدم. فقط یک هفته ذرات هوا را نوشیدم وآسمان را درسینه ام جای دادم. من همه چیزرا میدانستم ووقتی دوباره به یک دوراهی رسیدیم، هیچ تعجب نکردم.اصلا چرا باید تعجب میکردم؟البته او باید به طرف زندگی اش میرفت، یک نفردرپایان آن راه به انتظارش نشسته بود، یک زن، آن زن هم تنها بود. تنهای تنها وچشمهایش را غبارراه تاریک کرده بود. آن زن سالها بود که درپایان آن راه انتظار او را میکشید.البته خیلی دردناک است اما اوباید میرفت. میفهمی؟ او باید میرفت. و توی گوش من گفت:" افسوس دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچکست، تعهدات، سنتها، قوانین اجتماعی، پیوندهای خانوادگی آه ... هرگزاحساس کرده ای که درچه غار تاریکی زندگی میکنی؟ هرگزآرزو کرده ای که با دوتا بال طلائی به سوی فضاهایبیانتها پروازکنی؟ به دنبال من نیا، آنجا یک نفرانتظارمرا میکشد. حالا دیگرباید خداحافظی کنیم. آیا دلت میخواهد بازهم دراین راهی که پایانش درچشمهای منتظریک زن گم میشود با من قدم برداری؟ " من هیچ نگفتم. من توی راه خودم قدم گذاشته بودم وبه نظرم رسید که سایه او دارد در میان دستهایم ذره ذره غبارمی شود! فقط نگاهش کردم. همه خطوط صورت ودستهایش را دوست میداشتم. و ضربان قلبش را میشناختم. نیمی ازهستی من شده بود. با این همه فکرکردم که او کاملا حق دارد، سرم را برگرداندم وبا حسرت گفتم: " نه تو برو، خدا حافظ. من هم راهی پیدا میکنم. شاید ازاین کوره راه به یک دشت وسیع ویا یک بیابان ویا یک دریای طوفان زده وبیانتها برسم. آنجا وسعت هست عزیزم، وسعت. ومن این را طلب میکنم، خدا حافظ، خدا حافظ". پرندهها بالای سرما چرخ زدند وخورشید درخون خودش غرق شد وآن طرف آسمان ازاندوه رنگ گرفت اما من هرگزفکرنمی کردم که فریب خورده ام... مگرزندگی چیست؟ زندگی ازهمین گسستنها و پیوستنها تشکیل میشود، ازاین که من دوست بدارم، دوست ندارم، بروم، نروم و بخواهم و نخواهم.وحالا من دوباره برگشته ام. هیچ چیزعوض نشده، من چیزی ازدست نداده ام وپروسیراب برگشته ام وفقط یک هفته اززندگیم را مثل یک دستمال عطر آلود میان دستهایم فشارداده ام. فقط یک هفته وشما این قدربخیل هستید؟! آنوقت مادرم بلند میشود شاید اصلا او بسراغم نیامد ومن این حرفها را در تاریکی برای خودم تکرارکنم، بعد حتما صدای او را خواهم شنید و احساس خواهم کرد که سایه ای ازمیان دو لنگه دربه بیرون میخزد. نسیم برگهای غبارگرفته، پیچکها را به یه زمزمه درمی آورد و ازاتاقی دیگرصدای تنفس پدرم را خواهم شنید، آنها خوابیده اند، مثل هرشب. وفردا، درکی گوشه دور، آسمان به کمینشان نشسته است. آنها فردا بازهم ازخواب بیدار میشوند و با حسابها ومقیاسهای مبتذل زندگی خودشان را سرگرم خواهند کرد. پدرم پشت میزفرسوده کارش مینشیند وفکرمی کند، دیگرچه کسی با دخترفاسد من ازدواج میکند؟ چه کسی؟ وآنوقت با دستهای لرزانش تفاله آبرویش را که من زیردندان جویده وخرد کرده ام، اززمین بلند خواهد کرد وبا اندوه به سینه خواهد فشرد. دیگرچه کسی ... چه کسی؟ واو نمی داند، نمی داند که من یک هفته زندگی کرده ام، با عشق.... با دوست داشتن.این دنیا چقدر برای دوست داشتن کوچک است. من این خفقان را درتمام طول مسافرتم حس کردم. آدمها دربذل محبت بخیل هستند و مثل این است که این احساس خودشان را به همه چیزوهمه جا انتقال داده اند. مادرم عقیده دارد که من مثل یک دزد ازخانه فرارکرده ام. و پدرم میگوید " هیچ کس را در دنیا ندیده ام که با این همه پرروئی و وقاحت دنبال کارهای زشت بدود. " خیلی عجیب است. آنها انتظارداشتند من بیایم وپهلویشان بایستم و مثل بچههای کوچک انگشتم را بلند کنم وبگویم " پدرجان، مادرجان اجازه میدهید که من یک هفته با مردی که دوستش دارم به کناردریا بروم؟" کجای این کار وقاحت وپروروئی لازم دارد؟ من اورا دوست دارم چرا کسی نمی خواهد بفهمد؟ من این علتبیخبرازخانه رفتم که نخواستم خواب آنها را صبح به آن زودی بهم ریخته باشم. وگرنه چه مانعی داشت. من حتی دوست داشتم که به آنها بگویم وآنها را هم درخوشبختی خود شریک کنم. ولی صبح به آن زودی .... آه، آنها خیال میکنند که من میخواستم به جبهه جنگ بروم........ پشت پنجره، شب مثل غباری دارد میریزد. مثل این است که شب درمن خزیده ومن اندوهگین هستم....کاش من یک کبوتربودم، این دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچک است، خیلی کوچک است... خیلی!»
.jpg)