پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

لنگستون هیوز شاعر سیاهپوست آمریکایی

لنگستون هیوز نامی ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی ست با اعتباری جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محله ی سیاهپوستان نیویورک) به خاطره پیوست. در شرح حال خود نوشته است: « تا دوازده ساله گی نزد مادربزرگم بودم زیرا مادر و پدرم یکدیگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ایلی نویز رفتم و در دبیرستانی به تحصیل پرداختم. در ۱۹۲۱ یک سالی به دانشگاه کلمبیا رفتم و از آن پس در نیویورک و حوالی آن برای گذران زنده گی به کارهای مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهای دراز خود از اقیانوس اطلس به آفریقا و هلند جاشوی کشتی ها شدم. چندی در یکی از باشگاه های شبانه ی پاریس آشپزی کردم و پس از بازگشت به آمریکا در واردمن پارک هتل پیشخدمت شدم. در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذایش گذاشته بودم ــ چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد». یکی از مهم ترین شگردهای شعری هیوز به کار گرفتن وزن و آهنگ موسیقی «آمریکایی ــ آفریقایی» است. در بسیاری از اشعارش آهنگ جاز ملایم، جاز تند، جاز ناب و بوگی ووگی احساس می شود.لنگستن هیوز سراسر زنده گی پربارش را وقف خدمت به سیاهان و بیان زیر و بم زنده گی آنان کرد، پیوسته به تربیت و شناساندن شاعران و نویسنده گان جامعه ی سیاهپوستان کوشید، از برجسته ترین و صاحب نفوذترین رهبران فرهنگ سیاهان در آمریکا به شمار آمد، در رنسانس هارلم نقش اساسی را ایفا کرد و به حق ملک الشعرای هارلم خوانده شد هرچند بسیارند کسانی که او را ملک الشعرای سیاهان می شناسند.

وبلاگ سه شنبه خاكستري منتخبي از اشعار اين شاعرمردمي را باترجمه زيبا ودلنشين احمد شاملو انتخاب نموده كه تقديم دوستداران مي نمايد.

دمکراسی

با ترس یا با ریش گرو گذاشتن دموکراسی دس نمیاد نه امروز نه امسال نه هیچ وخت ِ خدا. منم مث هر بابای دیگه حق دارم که وایسم رو دوتّا پاهام و صاحاب یه تیکه زمین باشم. دیگه ذله شده‌م از شنیدن این حرف که: «ــ هر چیزی باید جریانشو طی کنه فردام روز خداس!» من نمی‌دونم بعد از مرگ آزادی به چه دردم می‌خوره، من نمی‌تونم شیکم ِ امروزَمو با نون ِ فردا پُر کنم. آزادی بذر پُر برکتیه که احتیاج کاشته‌تش. خب منم این جا زنده‌گی می‌کنم نه منم محتاج آزادیم عینهو مث شما. رویاها

رویاهاتو محکم بچسب واسه این که اگه رویاها بمیرن زنده‌گی عین مرغ شکسته بالی میشه که دیگه مگه پروازو خواب ببینه. رویاهاتو محکم بچسب واسه این که اگه رویاهات از دس برن زنده‌گی عین بیابون ِ برهوتی میشه که برفا توش یخ زده باشن. مردم من

شب زیباست چهره‌های مردم من نیز ستاره‌ها زیباست چشم‌های مردم من نیز خورشید هم زیباست روح و جان مردم من نیز.

بارون باهار

بذار بارون ماچت کنه بذار بارون مث آبچک ِ نقره رو سرت چیکه کنه. بذار بارون واسه‌ت لالایی بگه. □ بارون، کنار کوره راها آبگیرای راکد دُرُس می‌کنه تو نودونا آبگیرای روون را میندازه، شب که میشه، رو پشت بونامون لالایی‌های بُریده بُریده میگه. □ عاشق بارونم من. طلوع آفتاب در «آلاباما»

وقتی آهنگساز شدم واسه خودم یه آهنگ می‌سازم در باب طلوع آفتاب تو آلاباما و خوشگل‌ترین مقامارو اون تو جا میدم: اونایی رو که عین مه باتلاق‌ها از زمین میرن بالا و اونایی‌رو که عین شبنم از آسمون میان پایین. درختای بلند ِ بلندم اون تو جا میدم با عطر سوزنکای کاج و با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و با سینه سرخای دُم دراز و با صورتای شقایق رنگ و با بازوهای قوی ِ قهوه‌یی و با چشمای مینایی و با سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها. دستای سفیدم اون تو جا میدم با دستای سیا و دستای قهوه‌یی و دستای زرد با دستای خاک رُسی که تموم اهل عالمو با انگشتای دوستی‌شون ناز می‌کنن و همدیگه رم ناز می‌کنن، درست مث شبنم‌ها تو این سفیده‌ی موزون سحر ــ وقتی آهنگساز شدم و طلوع آفتابو تو آلاباما به صورت یه آهنگ درآوردم. غیر قابل چاپ

راسی راسی مکافاتیه اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشه‌ها! خدا می‌دونه تو ایالات متحد آمریکا چن تا کلیسا هس که اون نتونه توشون نماز بخونه، چون سیاها هرچی هم که مقدس باشن ورودشون به اون کلیساها قدغنه; چون تو اون کلیساها عوض مذهب نژادو به حساب میارن. حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری، هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن عین خود عیسای مسیح! آوازهای غمناک

پل را آهن یه آواز غمناکه تو هوا. پل را آهن یه آواز غمناکه تو هوا. هر وخ یه قطار از روش رد میشه دلم میگه سر بذارم به یه جایی. رفتم به ایسگا دل تو دلم نبود. رفتم به ایسگا دل تو دلم نبود. دُمبال یه واگن باری می‌گشتم که غِلَم بده ببرَتَم یه جایی تو جنوب. آی خدا جونم آوازای غمناک داشتن چیز وحشتناکیه! آوازای غمناک داشتن چیز وحشتناکیه! واسه نریختن اشکامه که این جور نیشمو وا می‌کنم و می‌خندم. گرگ و میش

تو گرگ و میش اگه پرسه بزنی گاهی راتو گم می‌کنی گاهی هم نه. اگه به دیفار مشت بکوبی گاهی انگشتتو میشکونی گاهی هم نه. همه می‌دونن گاهی پیش اومده که دیوار برُمبه گرگ و میش صبح سفید بشه و زنجیرا از دسّا و پاها بریزه. بزرگ‌تر که شدم...

خیلی وخ پیش از اینا بود. من، حالا دیگه بگی نگی رویام یادم رفته اما اون وقتا رویام درست اونجا بود و جلو روم مث پنجه‌ی آفتاب برق می‌زد. بعد، اون دیفاره رفت بالا. خورده خورده رفت بالا میون من و رویاهام. رفت بالا، اونم با چه آسّه کاری! خورده خورده آسّه آسّه رفت بالا و روشنی ِ خوابمو تاریک کرد و رویامو ازم پنهون کرد. بالا رفت تا رسید به آسمون، آخ! امان ازین دیفار! همه جا سایه‌س و خودمم که سیاه! تو سایه لمیده‌م پیش روم، بالا سرم، دیگه روشنی ِ رویام نیس، جز یه دیفار کت و کلفت هیچی نیس، جز سایه هیچی نیس. دسّای من دسّای سیای من! (اونا از تو دیفار رد میشن اونا رویای منو پیدا می‌کنن) کومکم کنین دخل این سیاهیا رو بیارم این شبو بتارونم این سایه رو درب و داغون کنم تا ازش هزارون پره‌ی آفتاب درآرم: هزار گردباد از خورشید و رویا! من هم...

منم سرود آمریکا رو می‌خونم. من «داداش تاریکه»م. مهمون که میاد می‌فرستَنَم تو آشپزخونه چیز بخورم، اما من می‌خندم و حسابی می‌لمبونم و هیکلو می‌سازم. فردا مهمون که بیاد من همون جور سر میز می‌مونم و اون وخ دیگه دَیّاری جیگرشو نداره که بم بگه «برو تو آشپزخونه غذاتو بخور.» یکی از اونا: حالی شون میشه که من چه قدر خوشگلم و از خجالت خیس آب و عرق میشن. خب منم آمریکا‌ام! ولگردها

ما، خیل ِ ناامیداییم خیل ِ بی‌فکر و غصه‌ها خیل ِ گشنه‌ها که هیچی نداریم وصله‌ی شیکم‌مون کنیم جایی نداریم کَپَه‌مونو بذاریم. ما جماعت ِ بی‌اشکاییم که گریه کردنم ازمون نمیاد! دنیای رویای من

من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمی‌شمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می‌آراید. من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن همه‌گان راه گرامی ِ آزادی را می‌شناسند حسد جان را نمی‌گزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی‌کند. من در رویای خود دنیایی را می‌بینم که در آن سیاه یا سفید ــ از هر نژادی که هستی ــ از نعمت‌های گستره‌ی زمین سهم می‌برد. هر انسانی آزاد است شوربختی از شرم سر به زیر می‌افکند و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیازهای تمامی ِ بشریت را برمی‌آورد. چنین است دنیای رویای من! طبل

یادت نره مرگ طبلیه که یه بند صداش بلنده تا اون کرم آخریه بیاد و به صداش لبیک بگه، تا اون ستاره آخریه خاموش شه تا اون ذره آخریه دیگه ذره نباشه تا دیگه زمونی تو کار نباشه تا دیگه نه هوایی باقی بمونه نه فضایی، تا دیگه هیچی هیچ جا نباشه. مرگ یه طبله فقط یه طبل که زنده‌هارو صدا می‌زنه: بیاین! بیاین! بیاین! هیچ تفاوتی نمی‌کند

هر کجا که باشد برای من یکسان است: در اسکله‌های سی‌یرالئون در پنبه‌زارهای آلاباما در معادن الماس کیمبرلی در تپه‌های قهوه‌زار هائیتی در موزستان‌های برکلی در خیابان‌های هارلم در شهرهای مراکش و طرابلس سیاه استثمار شده و کتک خورده و غارت شده گلوله خورده به قتل رسیده است خون جاری شده تا به صورت دلار پوند فرانک پزتا لیر درآید و بهره‌کشان را بهره‌ورتر کند: خونی که دیگر به رگ‌های من بازنمی‌گردد. پس آن بهتر که ِ خون من در جوی‌های عمیق انقلاب جریان یابد و حرص و آزی را که پروایی ندارد، از سی‌یرالئون کیمبرلی آلاباما هائینی آمریکای مرکزی هارلم مراکش طرابلس، و از سراسر زمین‌های سیاهان در همه جا، بیرون براند. پس آن بهتر که خون من با خون تمامی ِ کارگران مبارز دنیا یکی شود تا هر سرزمینی از چنگال ِ غارتگران دلار غارتگران پوند غارتگران فرانک غارتگران پزتا غارتگران لیر غارتگران زنده‌گی آزاد شود، تا زحمتکشان جهان با رخساره‌های سیاه، سفید، زیتونی و زرد و قهوه‌یی یگانه شوند و پرچم خون را که هرگز به زیر نخواهد آمد برافرازند!