لازمه تاریخ نگاری، بررسی همه جانبه رویدادها وشرح همه کامیابی ها،نامرادی ها،زشتی ها وزیبایی ها در ظرف زمانی مشخص می باشد.مورخ باید در تجزیه تحلیل حوادث به روح تاریخ توجه نماید. به گفته فریدون آدمیت: کار مورخ با آدمیان است و سرگذشت آدمی پراز زشتی ها واندکی زیبایی است. فریدون آدمیت توجه نکردن به این تجارب متفاوت و نفی ارزش ها درتاریخ نگاری را منتهی به نهیلیسم می داند که خود سخت از آن گریزان است .
تاریخ گذشته هر ملتی همواره در برگیرنده وقایع وگره گاه های پر اهمیتی میباشد،که واگویی آن همیشه برای نسل های بعدی وبخصوص نسل جوان دارای اهمیت می باشد. نسل جدیدی که می کوشد از کم وکیف مبارزات اجتماعی وسیاسی نسل های گذشته آگاه شده وبا پی بردن به نقاط ضعف وقوت آن وهمچنین بکار گیری تجارب گذشتگان ،ازآن درحرکات اجتماعی ،سیاسی،خود سودجسته وبرای نسل های آینده زندگی پرنشاط،عادلانه وسالم تری رابه ارمغان آورد.
تاریخ ما نیز ملحم از وقایع، جنبش ها،حوادث وحرکات اجتماعی وسیاسی متنوع از نحله های گوناگون می باشد که شرح وبررسی آنها ازوظایف مهم وعاجل محققان وتارخ نگاران وهمچنین افراد وشخصیت هایی که خود درآن حرکات اجتماعی نقش آفرین بوده ویا شاهد وناظر آن وقایع بودند،می باشد.
متاسفانه در شرح وواگویی مسائل تاریخی میهنمان ،همیشه فقدان تحقیق علمی درتاریخ نگاری وبررسی جنبش ها ورویداد های مهم اجتماعی وسياسی مشهود بوده وراویان کمتر به شرایط اجتماعی بومی ،منطقه ای وجهانی که آن جنبشها درآن شکل گرفته است، پرداخته اند.ضمنا اثر گذاری ونقش آن جریانات در روند تحولات اجتماعی نادیده انگاشته شده است.
لازمه تاریخ نگاری، بررسی همه جانبه رویدادها وشرح همه کامیابی ها،نامرادی ها،زشتی ها وزیبایی ها در ظرف زمانی مشخص می باشد.مورخ باید در تجزیه تحلیل حوادث به روح تاریخ توجه نماید. به گفته فریدون آدمیت: کار مورخ با آدمیان است و سرگذشت آدمی پراز زشتی ها واندکی زیبایی است آدمیت توجه نکردن به این تجارب متفاوت و نفی ارزش ها درتاریخ نگاری را منتهی به نهیلیسم می داند که خود سخت از آن گریزان است .
ازدیگر موانع ونارسایی در امر تاریخ نگاری محققین ومولفین ایرانی دسترسی نداشتن آنها به مستندات و مکتوبات تاریخی وهمچنین موانع مختلفی که برسرراه آنها جهت ارتباط وگفتگو با شاهدان ومطلعین تاریخی وجوددارد می باشد.
"جنبش چریکهای فدایی خلق ایران" نیز یکی از وقایع تاریخ معاصر کشورمان می باشد ،که جدا ازآنکه مخالف ویا موافق این جریان باشیم در گذشته تاریخی ما ضبط وثبت شده وتاثیر گذاری خاص خود رابرروند تحولات اجتماعی وسیاسی میهنمان"چه خوب"و"چه بد" داشته است.مطمئناً برای نسل جوان وآیندگان مهم ومفید خواهد بود تا به صورت تاریخی وعلمی با این رویداد آشنا شده وبه قضاوت بپردازند.
تاکنون درراستای، بررسی این حادثه تاریخی چند اثر تالیف شده که غالباً دربرگیرنده مواردی که در بالا به آن اشاره شده است نبوده ومؤلفین با دیدگاهی صددرصد تائید ویا تخریب، به این واقعه تاریخی نگریسته اند.
کتاب "سفربابال های آرزو"به نگارش آقای"نقی حمیدیان"که خود نیز ازنزدیک دستی درآتش داشته ،در تجزیه وتحلیل این جریان با نگاهی نو وصادقانه وبدور از شعارپردازی های رایج کوشیده گوشه هایی ازاین جنبش را واگویی وشرایط اجتماعی، سیاسی وهمچنین چگونگی شکل گیری این جریان راشرح دهد،که به نظر می رسد دراین امر مهم تا حدزیادی موفق بوده است."وبلاگ سه شنبه خاکستری"درراستای اهمیتی که به بررسی وکنکاش دررویدادهای تاریخی قائل می باشد، خلاصه ای از این کتاب را تامقطع انقلاب بهمن تدارک دیده است که به تدریج در چندین قسمت نسبت به انتشارآن اقدام خواهد نمود.
********************************************************************
نويسنده در بخش پيشگفتار كتاب مينويسد:
در جوانی در برخورد بابی عدالتی های جامعه،در درون خود باجدال وکشمکش فزاینده ای روبروشدم.....دراین حال وهوا بودم که به پذیرش افکاروعقایدی روی آوردم که مسیر زندگی ام را تماماً تحت شعاع خود قرارداد......از پائيز سال ۱۳۴۶ تا اواسط سال ۴۹ به اتفاق احمد فرهودي و رحيم کريميان در کنار عباس مفتاحي، به فعاليت سياسي تشکيلاتي مخفي مارکسيستي مشغول بودم. از اين تاريخ به همراهي گروه به افکار و نظريات مبارزه مسلحانه چريک شهري روي آوردم. در سال ۵۰ قبل از مخفي شدن، بازداشت و به ده سال زندان محکوم شدم. اما بعد از ۷ سال و اندي در سوم آذر ۵۷ به ياري مردم انقلابي ايران، از زندان آزاد شدم. بلافاصله به سازمان چريکهاي فدائي خلق پيوستم. در تمام انشعابهاي سياسي و تشکيلاتي با سازمان فدائيان خلق ايران (اکثريت) بودم. در يکي دو سه سال بعد از انقلاب، خسته از بيثباتي سياسي، کورسوکنان در جستجوي يافتن يک مشي و برنامه سياسي استوار، مشي سياسي حزب توده و کم و بيش نظريات اعتقادي اين حزب را به همراهي سازمان، پاسخگوي چراهاي خود يافتم و به اصطلاح در راه وحدت با اين حزب قرار گرفتم. بعد از بازداشت رهبران حزب، سازمان ما نيز به فکر چاره افتاد و در پي آن به اتحاد شوروي مهاجرت کردم. طبق تصميم رهبري قرار بود بعد از مدت کوتاه شش ماهه به کشور برگردم، اما بر خلاف ميل خود به مدت ۶ سال و نه ماه در آنجا به سر بردم......از اواسط سال ۱۳۶۹ با استعفاء از سازمان فدائيان خلق (اکثريت) و در واقع انصراف از فعاليتهاي تشکيلاتي، به همان شخصيت و مواضع روحي و احساسي اوليهام بازگشتم. در اين زمان احساس ميکردم که جاي من در ميان نيروهاي ملي و دموکرات است. من به اين باور رسيدم که بدون دموکراسی و آزادی و نیز عدم رعایت حقوق انسانی و مصالح ملی، پیشرفت عمیق و پایدار در جامعه تحقق نخواهد یافت....به گمانم تجربه ای که من ازسرگذراندم،تنهابه تعداد معدودی اختصاص ندارد.این تجربه که حاصل سالیان نسبتاُ طولانی فعالیت های فردی وجمعی است،متعلق به همه است.پس باید این تجربه را با همه در میان گذاشت......
بخش اول
روي آوري به فعاليت سياسي
رویا وخیال؟ از اينجا آغاز ميكنم. انصافاً آرمانهاي سوسياليستي فوقالعاده انساني و مطلوب بودند. در واقع آنها آئينه آرزوهاي ديرينه بشري براي دستيابي به برابري، برادري و زندگي فردي و اجتماعي عاري از ظلم و عقبماندگي بودند. آري چنين آرزوئي، شيرين و انساني است و به همين دليل همواره برايم جذابيت هيجانانگيزي داشتهاند..... تصورات و آرزوهاي اجتماعيام سرشار از شوق و عواطف نوع دوستي بودند. اين امر در سنين جواني كم و بيش در همه وجود دارد. براي ما، من و رحيم كريميان بهترين دوست دوره دبيرستان و سالهاي بعد نيز چنين بود.علاوه براین ما درعالم ورزشکاری تحت تاثیرشخصیت والای جهان پهلوان غلامرضا تختی قرار داشتیم.....من ورحیم بعد از سیکل اول دبیرستان پهلوی ساری،دررشته ریاضی درهمین دبیرستان،به تحصیل ادامه دادیم. از كلاس دهم عباس مفتاحي از دبيرستان شريف ساري به دبيرستان ما آمد. ما در سه سال سيكل دوم با هم در يك كلاس بوديم. در سال آخر همين دوره، احمد فرهودي نيز به جمع هم كلاسيهاي ما پيوست. احمد سال پيشتر در دبيرستان مروي تهران به دليل شركت در فعاليتهاي دانشآموزي جبهه ملي دوم، نتوانست قبول شود. لذا مجبور شد مجدداً به ساري برگشته يك سال ديگر همان كلاس را بگذراند.....
دوستي با احمد روحيات و عواطف بشر دوستانهمان را بيشتر تقويت كرد. بعد از دپيلم به تدريج ما سه نفر به صورت سه يار جدائيناپذير در آمديم... در بين ورزش كاران دوستان مختلفي داشتيم. برجستهترين آنها محمد شعباني بود كه در همان سالها قهرمان كشور در وزن 57 كيلو شده بود... محمد و برادرانش مقيد به رعايت آداب مذهبي مانند نماز و روزه و حتا اصلاح نكردن صورت و غيره بودند. آنان محفل قرائت قرآن هم داشتند كه من و رحيم يكبار در آن شركت كرديم.محمد می کوشید ماراکه ازنظر اخلاقی جوانان جمع وجوری بودیم بانرمش ومدارا به طرف تفکر دینی جلب نماید.اما محيط تقريباً بسته قرائت قرآن بدون هیچ جاذبه خاصی،کششی در ماایجاد نکرد.... و به طور كلي مناسبات جمعي مذهبي اين دوستان، عليرغم تجربه اندك اجتماعي ما، ارتباط نزديكي با روندهاي جاري زندگي اجتماعي و فرهنگي جامعه نداشت.. اما برعكس، تيپ و كاراكتر ما با اين دوستان صرفنظر از تشابهات متعدد، تفاوتهاي بسياري هم داشت. ما به سينما ميرفتيم، با دوستان متفاوت سر و كار داشتيم. عادت به مسجد رفتن نداشتيم. نماز مرتبي نميخوانديم....
اما در رابطه با احمد به تدريج وارد فضاي ديگري ميشديم. احساسات سياسي و اجتماعي احمد بر ما تأثير ژرفي ميبخشيد.اوگرایشات سیاسی اش رابدواً از پدرش گرفته بود.... برادرش محمود اگرچه مذهبي بود، اما جنبههاي افراطي و تعصبآميز نداشت. در حقيقت او يك فرد مذهبي متعارف، انسان دوست و ميهنپرست با گرايشات سياسي جبهه ملي بود. پدر احمد به هيچوجه آدم متعصبي نبود. ضمن به جا آوردن آداب ضروري دين به قول مشهور مسجدي هم نبود. او داراي گرايشات سياسي جبهه ملي بود و به ويژه به زندهياد دكتر محمد مصدق بسيار علاقه داشت كه به گمانم تا پايان عمرش آن را حفظ كرد.
..تا دو سه سال بعد از اتمام دبيرستان، ما در باره همه چيز و همه مسائل از زاويه تفکر جبهه ملي، و پير در زنجير شاه، دکتر محمد مصدق و علل شکست نهضت ملي شدن صنعت نفت از طريق نقطه نظرات احمد فرهودی، واکنش نشان ميداديم. ..... ما به دانشگاه راه پيدا نكرديم. ما نسبت به ادامه تحصيل با نوعي بياعتنائي و حتا تحقير برخورد كرديم..... اما عباس مفتاحی شاگرد اول کلاس بود. بعد از ديپلم، دانشجوي دانشکده فني رشته معدن دانشگاه تهران شد. او مدام مطالعه ميکرد. از کتابهای درسي گرفته تا هرکتاب ديگري. او در پانزده سالگي (در تابستان سال ۳۹) به طور تصادفي در پشت بام منزل يکي از هم کلاسيهايش با کتابها و نشريات سالهاي قبل حزب توده و برخي آثار مارکس، انگلس و لنين آشنا شده بود. از همان زمان شيفته عقايد مارکسيستي شد و در شرايط خفقان پليسي ميکوشيد بر دوستان و هم کلاسيهاي مطمئن تأثير بگذارد. در تابستان سال۴۲ درست بعد از شورش و قيام ۱۵ خرداد، عباس در جريان امتحان کنکور سراسري در تهران به فعاليتهاي سياسی از قبيل پخش نشريات و غيره ميپرداخت....
بحثهاي عباس و احمد عمدتاً حول جنبش ملي شدن صنعت نفت، اشتباهات و ناتوانيهاي آن دور ميزد. عباس براي جذب احمد ميبايست تفکر طبقاتي مارکسيستي را در او تقويت ميکرد. به عبارت ديگر عباس ميکوشيد آگاهيهاي سياسي احمد را به سوي پذيرش انديشه مارکسيستي سوق دهد..... عباس ميكوشيد آگاهيهاي سياسي احمد را به سوي پذيرش انديشه ماركسيستي سوق دهد. براي اين كار ميبايست ناكارآمدي گرايشات ملي- مردمي احمد را براي حل معضلات و بيعدالتيهاي اجتماعي- اقتصادي و سياسي جامعه به خصوص در رابطه با شرايط ديكتاتوري فزاينده شاه به ثبوت برساند... عباس ميكوشيد من و رحيم را نيز به طرف تفكر ماركسيستي جذب كند.. بعد از ديپلم ما سه نفر به خدمت سپاهي دانش رفتيم. اين دوره به نوبه خود ما را از وراي ظواهر زندگي شهري، با دردها و محروميتها و عقبماندگيهاي وحشتناك زندگي هموطنان روستائيمان به طور مستقيم آشنا كرد... بدينسان قبل از آشنائي مستقيم با متون اصلي ماركسيستي- لنينيستي، زمينههاي احساسي و عاطفي شيفتهوار نسبت به آن در ما آماده شده بود. آن روندي كه ما طي ميكرديم به نحو ناگزيري ما را به سوي پذيرش تمام عيار ماركسيسم سوق ميداد.

احمد فرهودی ونقی حمیدیان پادگان قوشچی رضائیه تابستان1342
در سال 45 هر سه نفر به استخدام اداره دارائي درآمديم. در دوره آموزشي چند ماهه وزارت دارائي در تهران، منزل اجارهاي ما سه نفر، مركز آمد و شد دوستان گوناگون سياسي و غيرسياسي بود....هرچه كه بود، ما ديگر از دايره نفوذ خواستهها و توقعات سنتي خانوادههايمان فاصله ميگرفتيم. ديگر آن زمانها گذشته بود كه پدرم مرا با وعده پول توجيبي به نماز خواندن تشويق ميكرد و منهم چند نوبتي به خواستهاش عمل ميكردم... ما هنوز داراي انديشه شكل گرفتهاي نبوديم. هنوز نميدانستيم چه ميخواهيم و چه بايد بكنيم. در همين ايام بود كه ماركسيست- لنينيست شديم. آشنائي ما با ماركسيسم و پذيرش آن زير تأثير شخصيت عباس مفتاحي از يك سو و خلأ فكري و نظريمان از سوي ديگر صورت گرفت. اين انتخاب در واقع يك انتخاب آزاد نبود. ما با دريافت جزوه و كتاب از «كجا بايد آغاز كرد؟» و «چه بايد كرد؟» ولاديمير ايليچ لنين، هرچند ناقص آن هم در فرصتي بسيار كوتاه و سفارشات مخفي كاري خاص كه از الزامات و ضروريات امنيتي آن زمان بود، نظريات و تئوريهاي ماركسيستي را پذيرفتيم....هرچند به دليل شرايط ديكتاتوري و غيرقانوني بودن كتاب و نشريات ماركسيستي، هر مبارزي به خصوص مبارزان جوان را بيشتر كنجكاو و تشنه و علاقمند به آنها ميكرد..... با توجه به اين شرايط ميتوان گفت كه ما همگي قرباني يك پذيرش ناگزير سياسي- ايدئولوژيك بوديم. بدون نقد و مباحثه جدي، بدون مقايسه نظريات و مكاتب مختلف و بدون دارا بودن يك محيط حداقل امن و آزاد و منابع لازم براي مطالعه آزاد فكري و سياسي! اين نحوه پذيرش ماركسيسم در حقيقت يك انتخاب صرفاً سياسي و عاطفي بود و نه انتخاب آزادانه يك ايدئولوژي سياسي! به همين دليل از همان آغاز سرشار از ايمان و اعتقاد و تعصب بود.
بدين ترتيب پيوند سياسي- نظریمان با عباس مفتاحی با شتاب بيشتری عمق پيدا کرد. در سال ۴۵ ديدارهايمان منظمتر و شوق فعاليت در ما تشديد شد. به ابتکار عباس ما سه نفر و فرد ديگري به نام محمد رضا ملک زاده، محفلي مخفي با صندوق مالي و تقسيم کارهاي مقدماتي تشکيل داديم. .... ما طي تقريباً چهار سال بحث و مطالعه و تعمق با شيوهاي در واقع دو گام به پيش و يك گام به پس و با طي يك تجربه كوتاه فعاليتهاي اصلاحطلبانه (البته به شيوهاي شورشي و ناشيانه) در محيط كارمان، ديگر بدان اندازه از تشنگي سياسي و فكري رسيده بوديم كه نياز به داشتن سيستم و بينش فكري را با تمام وجود احساس كنيم. چنين روندي بدون رابطه با عباس مفتاحي كه نقش تعيين كننده در رهبري فكري ما داشت، نميتوانست به عمل در آيد....
چگونگي تشكيل گروه
جريان تشكيل گروه آنطور كه بعدها در سلول زندان انفرادي اوين، از زبان خود عباس مفتاحي شنيدم به شرح زير است:
امیرپرویز پویان- حمید اشرف - عباس مفتاحی
در سال ۴۲ عباس بعد از ورود به دانشگاه، با محيط باز و گستردهاي روبرو ميشود. محيط دانشگاه و خوابگاه دانشجويان، کوهنورديهاي جمعي و غيره در مقايسه با فضاي ساکت و مرده شهر ساري، امکانات بيسابقهاي براي وي ايجاد ميکرد...عباس در چنين محيطي خيلي سريع به فعاليتهاي عمدتاً مخفي در برقراري روابط تازه و يافتن دوستان همفکر به تلاش پرداخت. تا آنجا که به خاطر دارم وي چندان به کار صنفي سياسي و يا فعاليتهاي نيمه علني و نيمه مخفي دست نزد.... در همين روند بود كه در سال 43 يا 44 با اميرپرويز پويان آشنا شد. اين آشنائي با واسطه دوست مشتركي بنام علي طلوع صورت گرفته بود... اين دو در همان ملاقات اولیه خيلي سريع يکديگر را درک کردند.دیدار اول به دیدارهای بعدی منجر شد وبالاخره بدوستی عمیق فکری سیاسی میان آن دو انجامید. عباس ميگفت پويان قبل از آشنائي با من ماركسيست بود.
پويان در فعاليتهاي محافل ادبي با صمد بهرنگي آشنا شده بود. دوستي وي با صمد نيز شبيه دوستي عباس و پويان بود. پويان به واسطه فعاليتهاي سياسي اجتماعي و قلمي روابط گستردهاي با فعالين مختلف داشت. وي روابط خود را با دوستان مشهدي حفظ كرده بود. در آن روابط كه مربوط به دوره فعاليتهاي محافل مذهبي (احتمالاً كانون نشر حقايق ديني) در سنين 15-14 سالگي بود دوستاني مانند مسعود احمدزاده هم بودند. اگر چه پويان تغيير عقيده فکري داده بود، اما مناسبات صميمانه ميان اين دو کماکان ادامه داشت. طبعاً دوستيهاي عاطفي بستر و زمينه اصلي براي تأثير پذيري يا تأثير گذاري فکري و نظري متقابل بود. ....عباس در مورد مسعود ميگفت: مسعود آدم فکور و ژرف انديشي بود. او به سادگي و بدون استدلالات قانع کننده نظرات قبلي خود را ترک نميگفت. مسعود در واقع به جز جنبه فلسفي، ساير اجزاء تئوريهاي مارکسيستي- لنينيستي را تقريباً همانند پويان قبول داشت. جالب اين که بعد از تشکيل گروه، مسعود با حفظ همين مسئله در گروه فعاليت داشت. به هرحال قرار شد که وي براي مطالعات نهائي، کتاب فلسفي «لودويک فوئر باخ و پايان فلسفه کلاسيک آلمان» فردريش انگلس را خودش ترجمه کند. عباس ميگفت که مسعود در جريان ترجمه اين کتاب عاقبت مسئله نظري فلسفي خود را آن هم در سالهاي بعد يعني در سالهاي ۴۸- ۴۷ حل کرد. در همين رابطه بود که نام مستعار مسعود را «فردريش» گذاشته بودند.
مجید احمد زاده- مسعود احمد زاده
طبق گفته عباس گروه را پويان و او در اوايل سال ۴۶ از طريق سازمان دادن امکانات ارتباطي در تهران، مشهد و تبريز و مازندران پايه گذاري کردند. مسعود در تشکيل گروه نقش مستقيمي نداشت. اما وي پس از حل مسئله فلسفي خود به سرعت جايگاه مناسب خويش را يافت. او در کنار عباس و پويان در مرکزيت گروه قرار گرفت. عباس در مورد توانائيهاي مسعود ميگفت او در نوشتن بسيار چيره دست بود. قدرت تصميمگيري، اراده عمل و وسعت هوش و استعدادش را مورد تحسين قرار ميداد. .....در دانشگاه مشهد، دوستان ديگري نظير بهمن آژنگ، غلامرضا گلوي، حميد توکلي، سعيد آرين، مهدی سوالونی و ديگران فعال بودند. آنها با پويان روابط فکري تنگاتنگي داشتند. مجموعه روابط سياسي پويان در مشهد به صورت يک شبکه تشکيلاتي سازماندهي شد و نهايتاً به صورت يک شاخه تشکيلاتي «گروه» در آمد. اين شاخه از طريق پويان به گروه وصل ميشد..اميرپرويز پويان ميكوشيد مسعود را به سوي انديشههاي ماركسيستي جلب كند... مسعود در واقع به جز جنبه فلسفي، ساير اجزاء تئوريهاي ماركسيستي- لنينيستي را تقريباً همانند پويان قبول داشت...
ازسوي ديگر عباس از طريق برادر کوچکترش اسداله مفتاحي که دانشجوي پزشکي دانشگاه تبريز بود، با محافل مارکسيستي دانشجوئي تبريز در ارتباط بود. اسد نيز از نظر هوش و استعداد فوقالعاده برجسته بود. او دو بار در دبستان و دبيرستان دو کلاس را در يک سال طي کرده بود. ما با اسد آشنائي مستقيم نداشتيم و به دلیل رعایت پنهانکاری، نميدانستيم که او هم مانند عباس فعاليت ميکند. عباس در عين حال با دوستاني چون چنگيز قبادي و اطرافيان وي و برخي از فعالين سياسي در شهر بابل رابطه داشت. در شهر ساري نيز با ما سه نفر و برخي ديگر در سطوح متفاوتي رابطه داشت.
اسدالله مفتاحی- عباس مفتاحی
بعد از تشکيل گروه تلاش براي گسترش امکانات ادامه يافت. يکي از آنها، شبکه نسبتاً متشکل حول وحوش صمد بهرنگي در تبريز بود. در شهريور سال ۴7 صمد بهرنگي در رودخانه ارس غرق شد. مرگ صمد ضربه سختي براي عباس و پويان بود. روابط پويان و صمد نيز کاملاً شبيه ديگر روابط حساس ميان اين مبارزين بود. صمد به دوستان و رفقاي نزديکش، تنها از کاراکتر، شخصيت و قدرت فکري پويان بدون ارائه هيچ نشاني معيني صحبت کرده بود. دوستان صمد با تعاريفي که از زبان صمد شنيده بودند، نديده به وي علاقمند شدند. اما مرگ نا به هنگام صمد اين رابطه را از دو سوي قطع کرد. اين امر در موقعيتي رخ داد که عباس و پويان بعد از سالها تدارک و فراهم کردن مقدمات و تشکیل گروه زير زميني مورد نظر خود، به گسترش آن مشغول بودند. به همين دليل چشم اميدشان به صمد و دوستانش بود. ما در همان سال ۴۷ پس از واقعه مرگ صمد با عباس ديداري داشتيم. او به شدت از مرگ صمد ناراحت بود.«مدام ميگفت: چه مرگ نابه هنگامي! او گفت که صمد شنا بلد نبود و به همين خاطر در رودخانه غرق شد. او در همان زمان به ما گفت که دوستي از دوستان بسيار نزديک صمد که افسر ارتش بوده (حمزه فراحتي) تنها همراه و هم سفر صمد در کنار رودخانه ارس بود. او حتا گفته بود کهاين افسر از شدت ناراحتي بقصد خودکشي با قند شکن به سر خود کوبيد. با اين وصف، افسر ارتش بودن و هنگام غرق شدن تنها همراه صمد بودن، براي ذهن مشکوک و بدبينانه ما نسبت به کارنامه سياه ساواک شاه، به طور اتوماتيک دخالت ساواک را در اذهان متبادر ميکرد.....».... من در آن زمان گمان ميکردم که خود او با صمد از نزديک آشناست، اما اين طور نبود به گفته خودش او با صمد به طور مستقيم روابط سياسي نداشت. به هرحال شاخه تبريز گروه، شامل دو بخش جداگانه بود. يک بخش از طريق عباس - اسد مفتاحي که عمدتاً دربرگيرنده دانشجويان دانشگاه تبريز و از آن طريق تعدادي از دوستان مقيم اروميه و يا جاهاي ديگر بود. بخش ديگر شامل شبکه دوستان و محافل متعدد مرتبط با صمد و عدهاي از شاگردان و هم کاران و دوستاران متعدد صمد بود. با مرگ صمد ارتباط گروه با تشکيلات مرتبط با صمد نيز قطع شد.
پيدا کردن رفقاي صمد در تبريز و برقراري رابطه تشکيلاتي گروه با آنان خود ماجراي جالبي دارد. من اين موضوع را مستقيماً از زبان زنده ياد عباس هوشمند در زندان مشهد شنيدم. من با هوشمند در زندان رابطه نزديکی داشتم. او از درد دلها و گلههايش هم گاهي ميگفت. وی يکي از دوستان نزديک امير پرويز پويان بود. او در سال ۵۰ باز داشت شد اما به دليل رو نشدن همه روابط تشکيلاتياش تنها به ۴ سال زندان محکوم شد. او از بيماري آسم به شدت رنج ميبرد. به واسطه سابقه سياسياش، دوستان زنداني در مشهد از وي توقع بيشتري داشتند. اما او نيز با همان روحيات و الگوهائي شکل گرفته بود که ديگر اعضاي گروه پرورش يافته بودند. او بعد از آزادي از زندان در سال ۵۴ احتمالاً از طريق مصطفي حسنپور که از زندان مشهد آزاد شده بود، به سازمان چريکهاي فدائي خلق پيوست. بعد از ضربات گسترده نيمه اول سال ۵۵ رابطهي هوشمند قطع شد. ولي يکي دو ماه بعد از آنکه رابطهاش با سازمان برقرار شد، او را به تنها خانه تيمي باقيمانده در مشهد بردند. آن بيماري لعنتي نيز همراهش بود. سپس او را به تهران فرستادند. در تهران به همراه غزال آيتي در کنار خانواده مادر پنجه شاهي به سر ميبرد. در بهار سال ۵۶ اين خانه مورد هجوم پليس قرار گرفت. در جريان اين تهاجم، مادر پنجه شاهي همراه دخترش نسرين از منزل گريخته و بعداً به سازمان پيوستند. اما غزال آيتي و عباس هوشمند و همچنين سيمين پنجه شاهي در زد و خورد با مهاجمان کشته شدند.
شاخه تبريز گروه، شامل دو بخش جداگانه بود. يك بخش از طريق عباس- اسدالله مفتاحي كه عمدتاً دربرگيرنده دانشجويان دانشگاه تبريز و از آن طريق تعدادي از دوستان مقيم اروميه و يا جاهاي ديگر بود. بخش ديگر شامل شبكه دوستان و محافل متعدد مرتبط با صمد و عدهاي از شاگردان و همكاران و دوستاران متعدد صمد بود. با مرگ صمد ارتباط گروه با تشكيلات مرتبط با صمد نيز قطع شد. پيدا كردن رفقاي صمد در تبريز و برقراري رابطه تشكيلاتي گروه با آنان خود ماجراي جالبي دارد. من اين موضوع را مستقيماً از زبان زندهياد عباس هوشمند در زندان مشهد شنيدم.هوشمند ماجراي تماس با دوستان صمد را با جزئيات تعريف کرد. آن چه که بخاطرم مانده چنين است: گروه براي پيدا کردن دوستان صمد به تلاشهاي مکرر دست زد. اما به هيچوجه موفق نميشد. ... به هرحال قرار شد پويان به اتفاق هوشمند که ترک زبان بود به اين سفر بروند. اين قضيه گويا در اواخر سال ۴۷ يا اوائل ۴۸ رخ داد. آنها با پاک کردن هرگونه رد مشکوکي به راه افتادند. به کتابفروشي (به گمانم نام آن شمس بود) مراجعه ميکنند. به شکل گنگی چيزهائي در باره صمد و آن نام مبهم، به زبان ميآورند. کتاب فروش بدون اين که به رويش بياورد، که مشکوک شده، آنها را دست به سر کرده و هيچ جواب مشخصي نميدهد. آنها خداحافظي کرده و ميگويند که روزی ديگر خواهند آمد. کتاب فروش به فکر فرو ميرود. او به دليل شغل بسيار حساس کتابفروشي در رژيم آريا مهري، غالباً و اجباراً با اوباشان ساواک سرو کار داشت. اما در وجود و سرو وضع اين دو جوان، نشاني از آن رفتارها نديده بود. در اولين فرصت با دوستاني مانند بهروز دهقاني تماس گرفته ماجرا را تعريف ميکند. گويا بهروز و ديگران مانند عليرضا نابدل و مناف فلکي و برخي ديگر، در تماس با يکديگر، موضوع را مورد بررسي قرار ميدهند.ِبعد از گمانه زنيهاي مثبت و منفي .... به اين نتيجه ميرسند که تماس با آنان به خطرش ميارزد. قرار گذاشتند صاحب کتابفروشي در مراجعه بعدي آن دو جوان، بيشتر با آنها گرم بگيرد و در نهايت قرار ملاقاتي به عنوان مهمان در منزل کتابفروش يا يکي از دوستان وي بگذارد. .... هوشمند ميگفت که ما خيلي نگران بوديم. اما به خطرش ميارزيد. در منزل سرِ گفتگو باز ميشود. از هر دري... و بالاخره معلوم ميشود که تير به هدف خورده است. به ميزبان خود گفته بودند که هوشمند آذري نميداند. ولي با دقت به مکالمات ميزبان و ديگر دوستاني که وارد معرکه شده بودند، گوش ميداد و طبعاً خيلي زودتر از پويان به حقيقت پي برده بود. آنها به مقصود خود رسيده بودند.

اميرپرويزپويان
اين دسته از مبارزین تبريز، شبکه گستردهاي برقرار کرده و عملاً خود به يک گروه سياسي نسبتاً بزرگ تبديل شده بودند. به همين دليل ميخواستند پويان را بيابند. از آن پس با رعايت پنهان کاري، در تماسهاي بعدي گفتگوهايي در باره رابطه سياسي و تشکيلاتي انجام دادند. مشاهده کردند که افکار و نظريات سياسي شان بسيار به هم شبيه است. نهايتاً به اين نتيجه ميرسند که شبکه تشکيلات تبريز با حفظ مرکزيت خود که متشکل از بهروز دهقاني، عليرضا نابدل، مناف فلکي و احتمالاً کاظم سعادتي بود، يکجا در گروه پويان- مفتاحي ادغام گردند. ادامه دارد....
قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت آخر