
عباس مفتاحي واسدالله مفتاحی
هر بار که مینا اسدی را میدیدم و یا تلفنی صحبت میکردیم بعد از کلی درد دل و خون دل خوردن یک راست بحث کشیده میشد به شعرها و ترانههایی که مینا سروده بود و من آنها را با صدای خوانندگان معروف کشورمان شنیده بودم. هرگاه مینا شعری را یادآوری میکرد، ضمن آن که آهنگش را به خاطر میآوردم کمی از آن ترانه را همراه او زمزمه میکردم. ترانههایی که با صدای گیتی، هایده، داریوش، ابی، اونیک، رامش، نوشآفرین و ... به گنجینهی هنری کشورمان افزوده شده بود. اما در این میان ترانهی «تو بارونی، تو آفتابی» که رامش در سال ۵۱ خوانده بود مرا بیشتر به خود جلب میکرد. چرا که داستان نسل ما بود و نسل پیشتر ما و داستان نسل بعد ما و نسل بعد از آن. سرگذشت غمانگیز انسانهایی که همچنان برای روزهای آفتابی میگریند.
مینا با چه حسرت و در عین حال شور و شوقی برایم تعریف میکرد که انگیزه سرودن شعر چیزی نبود به جز دیدن عکس چریکهای قدایی بر روی دیوارهای شهر و تعیین جایزه از سوی ساواک برای دستگیری آنها و آشنایی قبلی او با عباس و اسدالله مفتاحی که همشهری(ساري) و هم مدرسهای و همبازی برادرهای او بودند.
میگفت: «روزها در خیابانها نگران راه میرفتم و این طرف و آن طرف را نگاه میکردم به این امید که دیگر بار آنها را ببینم.» آرزویی که برآورده نشد و برای همین داغش به دل مینا ماند و این داغ در «تو بارونی، تو آفتابی» به شکل زیبایی سر باز کرد.
نطقهی ترانه «تو بارونی، تو آفتابی» با یاد و خاطرهی مفتاحیها و سیاهکل در ذهن مینا بسته شده بود.
مينا اسدي شاعر وترانه سرا
و برای من هم سیاهکل، مفتاحیها، احمدزادهها، فرسیو، آشنایی با نام و چهرهی اویسی و ... نقطهی آغاز بود. در این شعر سرگذشت خودم را نیز میدیدم. سرگذشت من با سرگذشت این ترانه آغاز شده بود و هر دو یک راه را پیموده بودیم.
شور وعلاقه مینا به مفتاحیها انگیزهای شد تا «تو بارونی، تو آفتابی» سروده شود. شعر در سال ۵۱ برای اولین بار با آهنگ اسفندیار منفردزاده و صدای رامش در برنامه «صبح جمعه با شما» پخش شد. قرار بود عصر همان روز ضبط تلویزیونی آن که از قبل آماده شده بود در شوی پر طرفدار «چشمک» از تلویزیون پخش شود. اما آهنگ به دستور ساواک اجازه پخش در «چشمک» را نیافت و صفحههای گرامافون آن نیز که از قبل پر شده بود تا سه سال و نیم بعد که آبها از آسیاب افتاد در توقیف ساواک ماند و به این ترتیب یکی از پرشورترین ترانههای ایرانی در پردهی محاق افتاد. خود شعر هم که قرار بود در مجموعه شعر «من به انگشتر میگویم بند...» منتشر شود، علیرغم اعلام آن در جراید، انتشار نیافت تا این که ۱۶ سال بعد در لندن برای اولین بار منتشر شد.
رامش
«تو بارونی، تو آفتابی» سرگذشت من است، برای همین در بارهاش مینویسم.
«تو بارونی، تو آفتابی»
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.»
مفتاحیها بارانی بودند که باریدند و باغمان کردند. آفتابی بودند که تابیدند و داغمان کردند.
«تو میتونی با یک نگاه، دلها رو بیتاب بکنی
هزار هزار ستاره رو، از خجالت آب بکنی
کویر خشک و تشنه رو، سیراب سیراب بکنی»
مفتاحی ها و ... «چشم و چراغ مردم» بودند. هزار دل با یک نگاهشان در تاب افتاد و بیتاب شد. هزار ستاره از خجالت فروغشان روی، در دیوار آورد. آنچنان که حافظ پیشتر گفته بود: «فروغ ماه میدیدم زبام قصر او روشن/ که رو از شرم آن خورشید در دیوار میآورد.» آنها بارانی بودند که کویر خشک و تشنه را سیراب کردند.
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.
روز و شب زنجیریا، آفتاب و مهتاب نداره
چشمهی چشما به خدا خشکیده و آب نداره
دلی که منتظر باشه، خواب نداره، خواب نداره»
مفتاحیها و ... بارانی بودند که به چشمههای خشکیده باریدند. «چشم و چراغی» بودند که با حضورشان روز و شب زنجیریا را روشن کردند. دلداری بودند که خواب از چشمان منتظر ربودند.
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.
تو میتونی کلید باشی ، ققل درا رو باز کنی
پاهای پینه بسته رو، از زنجیرا جدا کنی
تو میتونی برکه ها رو ، دریا کنی، دریا کنی»
«مفتاحی»ها چنان که از اسمشان پیداست، «کلید»ی بودند که با آن قفل درها باز شد و زنجیرها از پاهای پینه بسته جدا شد. اما...
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.
تو میتونی اگه بخوای، قیامتی به پا کنی
کبوترای خسته رو، از قفسها رها کنی
تو میتونی دیو شبو، رسوا کنی، رسوا کنی»
قیامت به پا شد، قیامتی که بر کاکل آن مفتاحیها نشسته بودند، کبوترهای خسته از قفس رها شدند، دیو شب رسوا شد اما ...
«تو بارونی، تو بارونی، ببار که باغم بکنی
تو آفتابی، تو آفتابی، بتاب که داغم بکنی.»
اما ما دوباره به زنجیر رفتیم، کبوترهای خسته به قفس بازگشتند، چشمههای چشمامان دوباره خشکید و ...
اما ما هنوز چون دلی منتظر که «خواب نداره، خواب نداره»، منتظر باریدن دوبارهی آنهائیم، ما هنوز چشمانتظار رسیدن دلداریم.
مینا در تب و تاب آماده کردن ترانهی «آهای جوون» بود؛ شعراش را او سروده بود و قرار بود محمد شمس آهنگش را بسازد و داریوش آن را بخواند. هر وقت که مینشستیم با ذوق و شوق زیر لب آهنگ آن را زمزمه میکرد و نوید درآمدنش را میداد. آن روزها حالت مادری را داشت که جنینی را در رحم حمل میکند و تولدش را با اشتیاق لحظهشماری میکند. از انگیزهاش در مورد سرودن شعر میگفت. نطفهی آن در ۱۸ تیر بسته شده بود. چرا که او میشنید دوباره در کوجههای شهر «صدای سرخی» پیچیده. صدایی که صدای «مفتاحیها» را به یاد او میآورد. مینا صدا را خطاب قرار داده بود چرا که معتقد بود اوست که میتواند «یک شعر تازه تر بگه».
در این شعر هم مینا مثل «تو بارونی، تو آفتابی»، «از شور و شوق باغها» و «از دیدههای تر» میگوید. او از «چشم و چراغ مردم» میخواهد که «از نو پا» شود. قبلاً در شعر «تو بارونی، تو آفتابی» گفته بود: «تو میتونی اگه بخوای، قیامتی به پا کنی» و دوباره همان را تکرار میکند: «هو کُن ها کُن، قیامتی بپا کن». مثل این که بغض «تو بارونی، تو آفتابی» پس از گذشت سه دهه در گلوی مینا گیر کرده و برای او زخم مفتاحیها هنوز تازه است، و برای همین تلاش میکند دوباره «چشم و چراغ مردم» را در «آهای جوون» جاری کند. حضور مفتاحیها را با تکرار دو قسمت از شعر «تو بارونی، تو آفتابی» در «آهای جوون» میشود به روشنی دید.
«تو می تونی کلید باشی، قفل درا رو وا کنی
دستهای پینه بسته رو از زنجیرا جدا کنی
تو می تونی دیو شبو رسوا کنی رسوا کنی»
و
«تو می تونی اگه بخوای قیامتی بپا کنی
کبوترای خسته رو از قفسا رها کنی
تو می تونی برکه ها رو دریا کنی دریا کنی»
آهای جوون ادامهی «تو بارونی، تو آفتابی» و ادامهی سرگذشت چندین نسل در کشور ماست. نسلهایی که همه چیزشان را به یغما بردهاند، حتا تاریخ و حافظهی تاریخیشان را.
برای من که میدانم «تو بارونی، تو آفتابی» چگونه به دنیا آمد و چگونه «آهای جوون» شد، سخت است که میبینم کلیپ این ترانه در تلویزیونهای ماهوارهای و بر روی اینترنت با عکسهایی از «پهلوی»ها، همانهایی که مفتاحیها و احمدزادهها را به جوخهی اعدام سپردند، پخش میشود. و در کلیپی که روی این ترانه گذاشته شده به جای احمدزادهها و مفتاحیها که «چشم و چراغ مردم» بودند، پهلوی دوم «قهرمان گذشته» مردم ایران و رضا پهلوی «قهرمان آینده مردم» ایران معرفی میشوند.
و سی دی آن با عکس آرامگاه کورش کبیر، انتشار مییابد. نه این که ضدیتی با کورش و تاریخ کشورمان داشته باشم، اتفاقاً درجای خود قدر او را نیز میدانم. اما آخر این شعر ربطی به کورش ندارد. دلم میسوزد برای همه چیزهای خوب، برای مینا که میدانم چقدر در این مورد حرص و جوش خورد ولی چه میشود کرد در زمانهی پر نیرنگی به سر میبریم.
شاید سرگذشت این ترانه، سرگذشت مشترک خیلیهای دیگر هم باشد. خواستم در سالگرد به خاک افتادن قامت رعنای مفتاحیها و احمدزادهها احساسم را با شما تقسیم کنم. و با همدیگر «آهای جوون» و «تو بارونی، تو آفتابی» را به یاد آنها که باغمان کردند و داغشان همچنان بر دلمان است، زمزمه کنیم. میخواستم بگویم حالا که «قلب گرم آنها را خاک سرد» قطعهی ۳۳ بهشت زهرا، ۳۵ سال است که در خود فشرده، و بدن شرحه شرحه شدهی آنها این «حجم سنگین» را تحمل کرده، اجازه ندهیم سرودهای که در آن، یاد آنها گرامی داشته شده، دستخوش سوءاستفادهی دشمنانشان قرار گیرد. یادشان گرامی باد.
ایرج مصداقی
مطالب مرتبط: