جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

مروری بر کتاب "سفر با بال‌هاي آرزو"قسمت سوم

مبارزه مسلحانه هم استراتژي، هم تاکتيک 
 مقاله رد تئوري بقاء که با اثبات ضرورت مبارزه مسلحانه با هدف تشکيل حزب طبقه کارگر تهيه شده بود، مباحث گروه را به پايان نرساند بلکه ‌اين جزوه راه را براي بحث‌هاي بيشتر و عميق‌تري که به اتخاذ مشي مبارزه مسلحانه منجر شد باز کرد. در اوائل شهريور سال ۴۹ عباس به ساري آمد. جزوه بلند تايپ شده «مبارزه مسلحانه هم استراتژي هم تاکتيک» نوشته مسعود احمد زاده را با خود داشت. ما اين جزوه را به اتفاق و با عجله مطالعه کرديم. محدوديت وقت و به خصوص شرايط روحي طوري بود که فرصتي براي تعمق و تفکر و بحث به ما نمي‌داد.اما موضوع و به ويژه نتيجه‌گيري نهائي اين جزوه به كلي خط بطلاني بر تمامي طرح‌ها و برنامه‌هاي تا آن زمان گروه مي‌كشيد كه مركزي‌ترين آن موضوع ثانوي شدن تشكيل حزب طبقه كارگر بود. به هر حال عباس این مقاله را به علت نداشتن نسخه اضافی با خود برد.خود او با شور وشوقی آشکار از مقاله دفاع می کرد. مي‌گفت اين نوشته يك استراتژي كامل است و نواقص و كمبودهاي جزوه رد تئوري بقاء را جبران مي‌كند... جزوه رد تئوري بقا، در تحليل نهائي راه را براي ايجاد حزب طبقه كارگر همواره مي‌ساخت. اين جزوه مي‌كوشيد به طور كلي در چهارچوب جهان بيني ماركسيستي موانع تشكيل حزب طبقه كارگر را برطرف سازد. اما كتاب احمدزاده مبارزه مسلحانه را به صورت يك استراتژي طولاني مدت مطرح مي‌كرد كه در انتهايش كسب قدرت سياسي و برقراري حاكميت خلق قرار داشت. تشكيل و يا ضرورت وجودي حزب طبقه كارگر براي تأمين رهبري يا هژموني اين طبقه بر كل جنبش خلق قبل از كسب قدرت سياسي امري حتمي و الزامي تلقي نمي‌شد. اين مهم حتا مي‌توانست به بعد از كسب قدرت موكول شود....... هنگامی که نظرات پویان واحمدزاده تدوین می شد،هیچ گونه تغییری در شرایط سیاسی واجتماعی جامعه با چند ماه فاصله میان این دو کتاب به وجود نیامده بود. آنچه كه به هر حال توسط پويان به عنوان ضعف مطلق توده‌ها و قدرت مطلق حكومت فرموله شده بود به هيچ‌وجه دستخوش هيچ تغييري نشده بود. به همين دليل تغيير صرفاً مربوط به محتواي فكر و انديشه و روحيه شورشي‌اي است كه از مدت‌ها قبل عميق و عميق‌تر مي‌شد. بر چنين زمينه‌ها و گرايشات ذهني و عملي يك رشته فرمول‌هاي نظري مندرج در كتاب رژي دبره و برداشت‌هاي دل بخواه و حتا ابتكاري از آثار كلاسيك ماركسيستي مانند «هجدهم برومر لوئي بناپارت» ماركس و آثار لنين و نوعي قرينه‌سازي از تجربه انقلاب كوبا و مبارزه مسلحانه شهري در آمريكاي لاتين يك مجموعه به هم پيوسته نظري تدوين شده بود كه چاشني شروع مبارزه مسلحانه هم در استراتژي و هم در تاكتيك گرديد. آنچه كه در باره پراتيك قدم به قدم تغيير وتحولات روحي،فكري ورفتاري وآماده شدن زمينه هاي "خروج"و"قيام"گروه توضيح دادم البته منحصر به گروه ما نبود.همين وضعيت در ميان محافل وگروه هاي ماركسيستي ديگر نيز جريان داشت......محافل مبارزمذهبي ودر راس آنها مجاهدين خلق نيز پروسه اي مشابه گروه هاي ماركسيستي البته با توجيهات وتبينات خاص خود طي مي كردند...........به گمان من نسلي از جوانان كه به شورش روي آوردند،دوران شكل گيري شخصيتي وكاراكتري كودكي ونوجواني خود را عمدتاً دردهه بيست واوائل دهه سي گذرانده بودند.آنان عموما در جامعه اي غير صنعتي يا جمعيتي دهقاني وبيسواد يا كم سواد با روحيه اي لَخت وعرفاني ومذهبي،نشو ونما يافته بودند.اين وضعيت وشرايط درواقع بستر وزمينه شكل گيري روحيات نيمه سنتي – آرماني با هر عقيده ونظريه اي بود..................اين تداخل تاريخي عوامل و شرايط عيني، ذهني و شخصيتي در اوضاع ملي و بين‌المللي آن سال‌ها در يك نسل، مي‌تواند توضيح دهنده زمينه شورش و طغياني فراگير باشد! همه اين‌ها مي‌توانست به وقوع نپيوندد چنانچه كشور از همان آغاز دهه چهل به سوي يك توسعه سياسي و آزادي و مشاركت احزاب در حيات سياسي كشور، متناسب با تحولات اقتصادي اجتماعي حركت مي‌كرد.وجود حداقل شرایط تعامل نقد وبررسی آزاد درجامعه ومشارکت آزادانه نخبگان جامعه وتوده های مردم در روندی که جریان یافته بود یعنی تکمیل توسعه اقتصادی اجتماعی با توسعه سیاسی وتوزیع قدرت متناسب باآن،هم می توانست از سرعت لجام گسیخته ومخرب تغییرات اجتماعی-اقتصادی وفرهنگی بکاهدوهم می توانست از بروز خطاهای اساسی آن که بااستبداد فردی شاه رخ داد،به نحو موءثری جلو گیری نماید......
حمیداشرف-عباس مفتاحی-مسعود احمدزاده
اولين عمل مسلحانه گروه- بانك ملي شعبه ونك شروع مبارزه مسلحانه خود مسئله اي پيچيده بود از كجا وبه چه نحوي مي توان مبارزه مسلحانه شهري را شروع كرد؟....... بعد از مطالعه سريع نوشته مسعود، در ملاقات كوتاه بعدي عباس گفت براي شروع عمليات مسلحانه بايد تيمي متشكل از افراد ورزيده و كارآزموده تشكيل شود... اين اولين بار بود كه من كلمه «تيم» را شنيدم. آنچه كه عباس در آن زمان با ما در ميان گذاشته بود، در واقع آغاز تشكيل خانه‌هاي تيمي بود....... گروه در اواخر شهريور49 توانست اولين تيم عملياتي خود را به طور موقت و موردي تشكيل دهد. دگرگوني ساختار تشكيلاتي گروه بعد از كسب تجربه تشكيل اولين تيم عملياتي گروه آغاز گرديد. دگرگوني ساختار تشكيلاتي گروه در آستانه وحدت با گروه حميد اشرف و صفائي فراهاني با تشكيل چند خانه تيمي تكميل گرديد. در نهايت پس از وحدت دو گروه ساختار شبكه خانه‌هاي تيمي به عنوان استخوان‌بندي عمومي تشكيلات سازمان تا انقلاب بهمن 57 به طور اساسي استقرار و پابرجا ماند.‌عباس براي تشکيل اولين تيم عملياتي گروه گفت که احمد بايد هرچه زودتر براي ترک ساري و انتقال به تهران آماده شود. در آن جلسه احمد نبود. ما پيام عباس را به احمد داديم. براي رحيم و من مثل روز روشن بود که احمد با داشتن توان‌مندي‌هاي خاص خود جزو اولين نفرات براي شروع عمليات چريکي گروه خواهد بود. احمد نيز که سرا پا شور و شوق بود ترتيب کار را داد. خانه‌اش را پس داد. از اداره استعفا کرد و به بهانه يافتن کاردل خواه خود در ذوب آهن اصفهان، ساري را ترک گفت.من ورحيم تمامي كتاب ها ونوشته هائي كه بيش از يكسال ونيم سه نفره انها را در كاغذهاي نازك در دوازده نسخه تايپ كرده ويك نسخه را براي خود نگه داشته بوديم همراه با تايپ بزرگي بسته بندي كرده ودر پشت بام مغازه كوچك پدر رحيم مخفي كرديم تايپ دستي را به عباس برگردانديم . در همين زمان بر حسب اتفاق من و رحيم از طرف اداره دارائي براي يک دوره آموزش مالياتي سه ماهه به تهران اعزام شديم. ما يک اتاق در طبقه دوم منزلي در نزديکي‌هاي مخبرالدوله اجاره کرديم. قرار بود که احمد اصلاً به ‌اين خانه رفت و آمد نکند. اما مگر مي‌شد! هم او مي‌خواست و هم ما! چاره‌اي نبود. همه چيز گواهي مي‌داد که ما قدم در راه بي‌بازگشتي گذاشته‌ايم. ما در تهران بهتر مي‌توانستيم عباس را به بينيم اما عباس ديگرچندان وقت آزادي نداشت. اولين و مهم‌ترين مسئله هميشگي گروه مشكل مالي بود.عباس بعداً در سلول اوين گفت كه وضع مالي آنقدر خراب بود كه گاهي اوقات هفته ها،عذاي كافي گير نمي آمد...وي گفت براي مدتي تنها با كمك هاي مالي هسته ساري سرمي كرديم.واضافه كرد پويان چند بار گفته بود كه دوستان ساري واقعاً گروه را زنده نگاه داشتند،گروه مديون آنهاست!من از شنيدن اين حرف ها خيلي ناراحت شدم.گفتم كه چرا درآن زمان به ما هيچ نگفتي؟اگر ميدانستيم خيلي بيشتر مي توانستيم كمك كنيم!اما عباس مارا در جريان نگذاشته بود.مناعت طبع اواجازه نداده بود كه بيش از حد از ما كمك بخواهد.به هر حال با توجه به اين مشكل مالي گروه به اين نتيجه مي رسد كه حالا وقت عمل است.... از كجا مي‌توان پول به دست آورد؟ معلوم بود! از بانك‌هاي رژيم... هزينه نبرد را نيز رژيم بايد بپردازد!... اولين تيم عملياتي متشکل از چهار تن افراد ورزیده و چالاک گروه تشکيل شد. اين‌ها عبارت بودند از کاظم سلاحي مسئول و فرمانده تيم، احمد زيبرم، حميد توکلي راننده ماهر ماشين و احمد فرهودي. اين چهار تن هريک با روحيه و کاراکتر خاص خود به عنوان يک واحد عملياتي شروع به کار کردند. اين تيم تا آنجا که به خاطرم مانده درنيمه دوم شهريور ماه تشکيل شد. اولين و مقدماتي‌ترين مسئله اين تيم تهيه يک ماشين بود. بدون آن امکان هيچ کاري وجود نداشت. مرکزيت تصميم گرفت که با شناسنامه‌اي جعلي و پول مختصر صندوق گروه، يک ماشين پيکان که بيش از همه در خيابان‌ها وجود داشت خريداري شود.ازدزديدن ماشين به خاطر امكان رديابي پليس صرف نظر شده بود.اما شناسنامه جعلي از كجا وچگونه بايد تهيه شود؟احمد به ابتكار شخصي خود از پشت بام منزل پدرش ده پانزده عدد از شناسنامه هاي باطله را با خود آورده بود.پدر احمد قبل از بازنشستگي رئيس اداره ثبت احوال بهشهر بود وسالها در اداره ساري كار كرده بود.در پشت بام خانه از اين نوع شناسنامه هاي باطله كه مربوط به پانزده بيست سال قبل بود در گوشه اي فراموش شده تلمبار شده بود......‌با عکس احمد شناسنامه‌اي تنظيم شد. او به اتفاق رحيم از يکي از بنگاهي‌ها، ماشين پيکاني با رنگ مناسب بمبلغ سيزده هزار تومان (که همه پس انداز گروه بود) خريدند. اعضای تيم با اين ماشين به شناسائي بانک ملي ايران شعبه ونک مشغول شدند. تمامي خيابان‌ها و چراغ قرمزها و غيره را مورد شناسائي قرار دادند. بعد از حدود دو هفته بانک را مورد حمله قرار داده و موجودي آنرا (به اصطلاح آن زمان ما)، مصادره مي‌‌کنند. اين اولين عمل مسلحانه گروه ماست که در دهم مهر سال۴۹ صورت گرفت.......‌تيم تنها يک اسلحه دست ساخت بدون خان که از يکي از قاچاقچيان در منطقه کردستان خريداري شده بود داشت که در اختيارکاظم فرمانده تيم بود.احمد اهل شكار بود وبا تفنگ شكاري ونگهداري از آن آشنايي كامل داشت .... تقسيم وظائف و به طورکلي برنامه عمليات تيم از شروع تا پايان مثلاً جاي پارک ماشين و طرز پراکنده شدن افراد و حضور دکتر در صورت لزوم، همگي به طور کامل در نظر گرفته شده بود. تمام خلاقيت‌هاي علمي و فکري در به ‌سرانجام رساندن اين عمل به کار گرفته شده بود. مصادره بانک با موفقيت کامل انجام شد. به جز کاظم که اسلحه کمري داشت بقيه به کارد مجهز بودند. اما در عمل هنوز نواقصي وجود داشت. مثلاً احمد براي تغيير چهره‌اش تنها يک چسب زخم بر بالاي چشمش چسبانده بود که به هيچ‌وجه کافي نبود. قرارشده بود هيچ‌گونه شعاري در حين عمل داده نشود تا گروه از رديابي بعدي پليس سياسي در امان باشد......عصر به منزل رفتيم.حال مناسبي نداشتيم.همه اش منتظر نتيجه كار بوديم.اين مسائل شوخي نبود.....بالاخره احمد آمد.اما باحالي پريشان!سخت عصباني ونگران بود.....‌تا آن زمان احمد را به ‌اين حالت نديده بوديم.چه شده؟چه خبرشده؟آيا شكست خورديد؟اين اولين سوال ما بود.اوبلافاصله گفت عمل ما موفق بود!پرسيديم پس چرا ناراحتي؟گفت اين فلان فلان شده(منظور كاظم فرمانده تيم)لوس وننر يكي از رفقا را كشت!وشروع به دشنام دادن كرد.به شدت خشمگين وعصباني بود. مدتي گذشت تا به کنه ماجرا پي ببريم. گفت همه چيز به خير و خوبي گذشت. اما موقعي که حدود چند صد متر از بانک فاصله گرفتيم ناگهان صداي شليک گلوله‌اي در داخل ماشين به گوش رسيد. احمد خود در جلو کنار راننده نشسته و کيف‌هاي پول را در اختيار داشت تا در نقطه‌اي معين پياده شده و تحويل رفيق ديگري بدهد. ... کاظم سلاحی و زيبرم در پشت نشسته بودند. وقتي کاظم مي‌خواست طپانچه را از ضامن خارج کند، به علت لقي و کهنگي آن و يا بي‌احتياطي او تيري در مي‌رود و به ‌سر زيبرم اصابت مي‌کند. او مي‌گفت که خون زيادي فواره ‌زد و به احتمال زياد اين رفيق کشته شده است! ما کاري نمي‌توانستيم بکنيم. به او دلداري داديم..... همان شب احمد باخبر خوش برگشت. گقت رفيق کشته نشده رفيق دکتري که براي احتياط در نظر گرفته شده بود (دکتر چنگيز قبادي) او را پانسمان کرد ولي سرش کمي گيج مي‌رود که تا چند روز بعد خوب خواهد شد. يکي دو روز بعد با عباس ديدار کرديم ماجرا را با او در ميان گذاشته پرسيديم که مقدار پول چقدر است؟ گفت يک‌بار که سريع شمرده شد بيش از دويست و بيست هزار تومان بود که به کلي دور از انتظار همه بود.

چنگيز قبادي

اولين دستگيري‌هاي گروه حمله به بانك ملي شعبه ونك براي ر‍‍‍ژيم حساسيت زيادي برانگيخت....پليس به ماشين ميرسد...پليس متوجه مي شود كه اين ماشين به احتمال زياد مورد استفاده سارقين بانك ونك قرارگرفته است.آنها بلا فاصله دست بكار مي شوند.بنگاه معاملاتي را پيدا ميكنند.حاجي صاحب بنگاه،مرد باستاني كاربي خبر از همه جا را تحت فشار قرار مي دهند...كارشناسان پليس متوجه اداره ثبت احوال ساري مي شوند.بعد از تحقيقات وپي گيري هاي بيشتر به پدر احمد ميرسند.حاجي باديدن پدر احمد مي گويد كه آن مرد خيلي شبيه اواست.از پدر مي پرسندكه چندتا فرزند داري؟اوهم مي گويد كه يك فرزند من از يك ماه پيش شهر را ترك كرده وبه اصفهان رفته است.عكس اورا مي خواهند.حاجي به محض ديدن عكس مي گويد خودش است!......از پدر احمد آدرس مارا مي خواهند.اونداشت.يكي دوهفته قبل ازاين ماجرا،درسفري به ساري بنا به درخواست اوبه ديدارش رفتيم.رحيم ومن براساس يك سناريوي حساب شده فقط گفتيم كه احمد راجز يكبار اصلاًنديديم.اوالبته باور نمي كرد به ما نيز باصراحت ولي باپوزش گفت به حرف هاي ما باور ندارد!...او به همين خاطر آدرس منزل مارا خواست به بهانه اين كه تهران را نمي شناسيم ازدادن آدرس پرهيز كرديم ولي تلفن صاحب خانه را به اوداده وفقط گفتيم كه در نزديكي مخبرالدوله زندگي مي كنيم.پدر احمد كه بشدت تحت فشارروحي واخلاقي قرار گرفته بود همان مخبرالدوله را مي گويد.پليس اورا با خود به تهران مي آورد.......صبح زود هنوز از خواب برنخواسته بوديم كه صاحب خانه گفت كه ما را پشت تلفن مي خواهند.رحيم رفت.برگشت گفت پدر احمد است به نظر من خطري در جريان است من ميروم اورا به منزل بياورم توبرواحمد راخبر كن!......خانه را به قصد ديدار احمد ترك كردم.احمد هنوز خوابيده بود.من ماجرا را برايش تعريف كردم......اومي خواست پدرش را ببيند.به پير مرد خيلي دلبسته بود.اين دو بيشتر با هم رفيق بودند تا پدر وپسر!به هر حال من واوصبحانه را با هم خورديم.سپس با هم خدا حافظي كرديم.اين آخرين ديدار ما بود وجدائي هميشگي كه خيلي ساده گذشت! به وزارت دارائي محل كلاس رفتم. در راهروئي كه به زير ساختمان مي‌رفت كسي مرا از پشت سر صدا كرد. برگشتم پدر احمد بود و مردي ناشناس؟... مرا سوار ماشين كرده به شهرباني كل كشور بردند. وارد اتاق سالن مانندي شديم كه عده زيادي از افسران به انتظار ايستاده بودند... در يك آن ديدم رحيم نيز آنجاست و كنار ميز بيضي شكل بزرگي توسط دو سرهنگ شهرباني تحت بازجوئي است.مرابلافاصله ازاتاق خارج كردند......بعد ازبازجويي مرا به راهرو بردند درآنجا پدر احمد را ديدم دو برادر احمد نيز در آنجا بودند....... بعد از چند دقيقه رحيم را كشان كشان آوردند. او را به شدت شكنجه كرده بودند. ما را به هم دست بند زده و در اتاقي نيمه تاريك كه بيشتر حالت انباري داشت تنها گذاشتند....رحيم براي فهماندن من يكباره زد زير گريه وباشدت وصداي بلند گريست ودر همان حال بانگاهش به من فهماند كه چيزي نگفته است.....بعد از نيم ساعت ما را به يك اتاق نسبتاًبزرگي بردند.اكبر،حسن وسعيد فرهودي(برادران احمد)در گوشه اي به صف ايستاده بودند.من ورحيم را هم كنار برادران احمد به صف كردند.كارمند بانك يك به يك همه مان را از نزديك برانداز كرد....آن كارمند حسن را نشان دادوگفت كه يكي از دزدان خيلي به او شبيه است....سپس همه مارا در اتاق با يك سرگرد تنها گذاشتند....حسن كنار من روي صندلي نشسته بود دريك فرصت مناسب به آهستگي گفت:«احمد در رفت»...درآنموقع معناي واقعي راحت نفس كشيدن را حس كردم.مثل پرنده اي كه از قفس آزاد شده باشد سبك شدم..... گويا آن‌ها نتوانستند هيچ مدركي براي متهم كردن ما به دست آورند و در نتيجه دليلي براي صدور حكم جلب ما نداشتند. از اين رو از در دوستي و همكاري وارد شدند.....من كه خيالم از احمد راحت شده بود ومي دانستم كه گروه اورا حتماًدر جاي امني مخفي كرده...جلو افتاده گفتم كه مااز اول نيز همكاري مي كرديم.بفرماييد هركمكي كه از دستمان برآيد مضايقه نمي كنيم! شبي در تهران برادران احمد را ازاد كردند.من ورحيم را به اتفاق دوافسر كارآگاه سوار يك ماشين جيپ روسي كردند....آن دو افسر عکس احمد را با خود داشتند.هنگامی که از شهربانی بیرون می آمدیم عکس احمد دردست دیگر ماموران هم بود.آنها به سرعت عکس احمد را تکثیر کرده بودند....افسران خیلی با من دوست شده بودند.مرتب به من می گفتند"حمیدیان جون!حمیدیان جون"!من فهمیدم که خوب دارم آنها را هدایت می کنم!باخیال راحت حرف های شان را اجرا می کردم.به من می گفتند اگر احمد را گیر بیاوریم واقعاً پست بسیار مهمی در حد استان دار می تواند گیرت بیاید!! ....... در مخيله دستگاه پليس شهرباني خطور نمي‌كرد كه اين حركت مي‌تواند زمينه‌هاي سياسي داشته باشد. نوع كار شهرباني تعقيب مجرمين غيرسياسي بود. آن‌ها اصلاً هيچ شناختي از اقدامات جديد گروه‌هاي سياسي مخالف رژيم نداشتند. ساواك هم نداشت..........آنها مارا به مسافرخانه های نزدیک ایستگاه راه آهن بردند که غالباً مسافران مازندرانی به آنجا می رفتند.کمی ترسیدم چون سالهای پیش ما به این مسافر خانه ها می رفتیم.پیش خود فکر کردم نکند احمد بی پناه مانده وبه این مسافر خانه ها آمده باشد!افسران به دفاتر ثبت نام مسافران نگاه می کردند وهمه جا عکس احمد را نشان می دادند.ازاین تلاش هم نتیجه ای عاید نشد.مارابه کافه شکوفه نو بردند...... برايم يقين شده بود كه افسران همراه ما به كلي در بيراهه هستند. جاهائي كه ما را مي‌بردند به وضوح نشان دهنده تصورات آن‌ها از ماجراي دزدي بانك بود. آن‌ها احمد را دزد بانك تصور مي‌كردند كه حالا مشغول تفريح و عياشي است. پایان ماجرا درتهران ....برای خرید صبحانه ازدر منزل بیرون رفتم دیدم پنجره نیمه باز زیر زمین روبروی منزل ما به شکل مشکوکی بسته شد.به هر حال آنها مارا رها کردند تابا تعقیب ما به جاهای احتمالی برسند.....روز بعد بطور عادی به کلاس وزارت دارایی رفتیم.تمام مسیرهای از خانه به اداره را تغییر دادیم،چون ما با احمد در قهوه خانه سر راهمان بارها چای وغذا خورده بودیم.اگر عکس احمد را به قهوه چی نشان میدادند می توانست شناسایی کند.من ورحیم تصمیم گرفتیم همه روزه بعد از آمدن از اداره در خانه نمانده در شهر به عنوان گردش حرکت کنیم.به سینما می رفتیم.یکی دو روز اول تعقیب محسوسی داشتیم.تعداد تعقیب کنندگان ما زیاد بودند.هریک تا مسافت معینی با ما می آمد وسپس گم می شد ودیگری ادامه می داد.ما نیز خود را به نفهمی می زدیم....ما می بایستی تجارب مستقیم خودمان وعلت لورفتن احمد وبازداشت مان را هرچه زودتر به عباس می رساندیم......یک روز رحیم گفت که یک کارگر ساختمانی از اوآدرسی پرسید که مشکوک بود.این کارگر پلیس نبود.یکی از خودی ها(گویا کاظم یا جواد سلاحی با تغییر قیافه)بود که برای شناسایی وضعیت ما از سوی عباس فرستاده شده بود.ما همیشه از خیابان فردوسی در ساعت معینی عبور می کردیم تا برای گروه امکان کنترل وچک کردن ما فراهم شود. یک روز دیدیم عباس با لباسی شیک وکروات زده از مقابل می آید.برقی از خوشحالی از وجودم عبور کرد.وقتی از کنار ما می گذشت قرار ملاقاتی به ما گفت.ما به این نتیجه رسیدیم که به دلیل شرایط تعقیب ونداشتن فرصت لازم،بهتر است گزارش خودمان را بنویسیم.رحیم به عنوان کسی که مورد شکنجه قرار گرفته واذیت آزار شدید دیده ماجرا را به صورت رنجنامه برای مادرش نوشت که در صورت لورفتن نمی توانست هیچ مدرکی به حساب آید...... دنباله ماجرا در ساري شهرباني مركز به جاي بازرسي اتاق تكي ما در تهران، به منازل‌مان در ساري رفته درباره پول، طلا و جواهرات و پيراهن خوني جستجو مي‌كرد.....پدررحیم به نوه اش که خواهر زاده رحیم بود،به طور پنهانی اطلاع می دهد که رحیم دربام مغازه چیزی پنهان کرده است! ناهید قاجار (بعد ها رفیق مهرنوش) که درآن زمان دختری 17ساله بود موضوع را پنهانی با خواهر رحیم در میان می گذارد.این دو با همکاری مادر رحیم،طی یک رشته عملیات پیچیده،آن بسته بزرگ را از پشت بام مغازه بدون اطلاع پدر وکسان دیگر،خارج می کنند.ناهید با کمک یکی از سمپات هایش تمام نوشته ها را می سوزاند ولی ماشین تحریر را که ابتدا گمان می کنند اسلحه است،به ده"سورک"در چند کیلومتری ساری برده وبکمک روابط فامیلی مادر رحیم درجائی پنهان می کنند.البته تمام این عملیات زیر کنترل شبانه روزی پاسبان ها که در نزدیکی منزل رحیم واحمد فرهودی(که چندان از هم فاصله نداشت)کشیک می دادند،به طور ماهرانه ای انجام می گیرد..... در كل اين ماجرا، ناهيد وضعيت مشخصي داشت. او از سه سال پيش به صورت سمپات سياسي فكري رحيم با مطالعه كتاب‌ها به تدريج به جلو مي‌آمد.اوخود در دبیرستان ودر میان هم کلاسی هایش تا جائی که میسر بود با توزیع قصه های صمد وکتا بهای سیاسی می کوشید دیگران را با خود همراه کند.......شركت ناهيد در اين ماجرا با زمينه‌هاي فكري سياسي‌اش، توجه مرا جلب كرد. احساس كردم او مصمم‌تر و جدي‌تر نه فقط به دليل فاميلي‌ بلكه بيشتر به دليل گرايش سياسي و همكاري تشكيلاتي در اين ماجرا شركت كرده است...ناهید روز به روز فعال تر می شد وبا شور وعلاقه بیشتر با رحیم همکاری می کرد....اودرواقع به سطح یک رفیق تشکیلاتی ارتقاء پیدا کرده بود...درفاصله پائیز سال 49تا تابستان سال بعد،در من احساس ناشناخته ودر عین حال ناراحت کننده ای نسبت به ناهید شکل می گیرد.اوایل متوجه نمی شدم.اما هر وقت که اورا می دیدم این مسئله بیشتر وجدی تر می شد. ما موضوع ازدواج را البته تا آنجا به درک وبرداشت من مربوط بود با نفی آن حل کرده بودیم....اما مسائل انسانی وعاطفی حساسی مانند عشق را هرگز نمی توان با چنین دستور العمل هائی حل کرد.من وقتی ناهید را با این خصوصیات دیدم خیلی زود متوجه این تناقض شدم.اما نتیجه اش سرکوفت مستمر خودم بود واین که من حق ندارم به این "ضعف"!تمکین کنم......عشق به خلق بسی والا تر وپر عظمت تر است.دیگر عشق فردی چه جائی می تواند داشته با شد؟ اما....

ناهید قاجار(مهرنوش)
برقراری تماس گروه با گروه جنگل باید توجه داشت که بحث حول مسائل نظری وتعیین خط مشی سیاسی در درون گروه متوقف نشده بود.در هر مقاله ودر هر گفتگویی به"عمل"اشاره می شد.عمل کردن شهامت می خواست وشهامت نیز شرط ضروربرای عمل کردن به همه حرف ها وگفتار هائی بود که مطرح می شد.گروه،به خصوص رهبری آن،به نقطه ای رسیده بود که حرف را عمل وعمل را حرف می فهمید.به عبارت دیگر برای حرف زدن با مردم،مردمی که به نظر ما همواره بی وفائی وخلف وعده از رهبران ومدعیان دیده بودند،تنها با زبان عمل می شد حرف زد....ما تنها با اهداء جان خود می توانستیم "عمل" کنیم!وهزینه آن شهادت ما در راه مبارزه مسلحانه با رژیم بود. ........در گروه ما نسبت به ایجاد کانون چریکی در جنگل های شمال بحث هائی در گرفته بود.در یک نوبت با حضور عباس با تردید ونا با وری در باره آینده چنین اقداماتی بحث کردیم.زمان این بحث حدود یکی دو ماه قبل از عمل بانک ونک بود.عبا س در این مورد با تردید صحبت می کرد.در نوبت دیگری این بحث تکرار شد.احمد به طور مشخص با این فکر وبرنامه جداً مخالف بود.عباس نیز نظر مثبت ومحکمی نداشت............. ملاقات عباس مفتاحي با صفائي فراهاني بعد از متلاشي شدن گروه بيژن جزني در زمستان سال ۴۶، علي اکبر صفائي فراهاني و صفاري آشتياني به فلسطين رفتند تا با تجربه اندوزي از مبارزات مسلحانه به کشور باز گردند. اما سه تن از بازماندگان گروه که شناخته نشده بودند، در پائيزسال ۴۷ گروه تازه‌اي بر همان مبنا تشکيل دادند که بعدها به گروه جنگل معروف شد. صفائي فراهاني يک‌بار در تابستان سال ۴۸ با هدف جمع‌آوري رفقاي ديرين و سازمان‌دهي يک جنبش مسلحانه روستائي به ‌ايران باز گشت و برخلاف انتظارش با گروه آماده‌اي روبرو گرديد. او سپس براي آوردن مقداري وسائل نظامي به فلسطين رفت و در بهار سال ۴۹ به اتفاق صفاري آشتياني به ‌ايران بازگشت. گروه به تدارکات مقدماتي براي ايجاد يک کانون چريکي در جنگل‌هاي شمال پرداخت. در اين راستا با مصادره موجودي بانک ملي شعبه وزرا (يا يکي دو بانک ديگر؟) پول لازم را تهيه کرد. در تاريح ۱۵ شهريور ۴۹ يک دسته شش نفري حرکت خود را در جنگل آغاز کردند تا پس از شناسائي منطقه از نظر نظامي و جغرافيائي عمليات مسلحانه خود را عليه پاسگاه‌ها شروع کنند. اين واحد طي چند ماه به شناسائي مي‌پردازد. بخش شهري گروه نيز تمامي شبکه ارتباطات و کمک رساني‌ها را آماده مي‌کند. با دستگيري غفور حسن پور در يک ماجراي فرعي، ساواک به موضوع حساس مي‌شود. دو گروه از وجود يکديگر بي‌خبر بودند. اما برخي از اعضاء آن‌ها با يک‌ديگر سابقه دوستی وآشنائي فردي داشتند. از جمله آنها رابطه دوستي عباس مفتاحی و ناصر سيف دليل صفائي بود. اطلاعات مربوط به ‌اين مناسبات و ماجراهاي بعدي همه به نقل از عباس در سلول انفرادي اوين است.

ناصر سيف دليل صفائي

ناصر در دبيرستان پهلوي ساري یک سال از ما جلوتر بود. از همان زمان ميان عباس و او آشنائي وجود داشت. بعداً در دانشگاه نيز گاه بگاه ديدارهایي عادي همراه با بحث‌هاي سياسي داشتند. عليرغم اين در سال‌هاي بعد هر يک فعاليت‌هاي گروهي زير زميني خود را از ديگري مخفي نگاه مي‌داشت. عباس در عين حال با علي اکبر صفائي فراهاني که دبير هنرستان شهر ساري بود، آشنائي و رابطه‌ای سياسي داشت. وقتي که در گروه بحث‌هاي مربوط به ضرورت مبارزه مسلحانه جريان داشت، عباس در گفتگو با ناصر کم و بيش اين مباحث را در ميان مي‌گذارد و به تدريج اين گفتگوها گسترش پيدا مي‌کند. ناصر ديگر نمي‌تواند پا به پاي عباس جلو‌ برود. او روزي به عباس پيشنهاد مي‌کند که بهتر است با يکي از دوستان که غريبه نبوده و با عباس آشنائي قديمي‌دارد اين مسائل را مورد بحث قرار دهند.بدين ترتيب قرار ملاقاتي ميان عباس و دوست ناصر گذاشته مي‌شود. پويان و احمد‌ زاده نيز در جريان اين قضيه بودند. آنان به دليل اهميت موضوع و اين که مبارزه مسلحانه تنها معيار نزديکي نيروهاي انقلابي مارکسيستي است و گروه نيز ديگر به لحاظ نظري آن‌را پذيرفته و حتا شروع به تدارک آن کرده است براي اجراي اين ملاقات حساس موافقت مي‌کنند. ناصر، عباس را با توافق قبلی به طور چشم بسته به خانه امني مي‌برد. در اين خانه عباس با کمال تعجب، علي اکبر صفائي فراهاني را در مقابل خود مي‌بيند. آن‌ها بعد از سال‌ها با هم ديدار مي‌کردند. مذاکرات ميان اين دو در تحليل نهائي به نتيجه نمي‌رسد. به نظر عباس دو علت وجود داشت يکي اين که فراهاني موضوع را ساده مي‌گرفت با بيان اين که آن‌ها چند نفري هستند که دست به کار شده و مقدماتي فراهم کرده‌اند از اين روي به کمک و ياري عباس و چند تن از دوستانش احتياج دارند. البته رعايت مسایل امنيتي نيز کار را مشکل مي‌کرد. عباس مي‌گفت فراهاني به مسایل پنهان‌کاري خيلي حساس بود و حتا سوالات وي نيز حاکي از رعايت امنيت خودش بود. پيشنهاد صفائي براي همکاري، جنبه مذاکره بين دو گروه را نداشت بلکه بيشتر شخصي بود. عباس مي‌گفت فراهاني با وي همانند سال‌هاي دوره آشنائي دبيرستاني برخورد مي‌کرد که وي محصل و او دبير بود. بعد از چندين سال که از آن زمان گذشته بود، عباس خود سازمانده اصلي گروهي مخفي و زير زميني بود که طي چند سال کوشش اکنون در مرحله عمل انقلابي قرار گرفته بود. البته عباس نيز به دليل پنهان کاري و دور انديشي نمي‌توانست از گستردگي گروه و امکانات و تدارکاتي که در جريان بود صحبت کند. علت ديگر؛ مربوط به ضرورت شروع مبارزه مسلحانه نبود، بلکه حول اين موضوع دور مي‌زد که ‌اين مبارزه از کجا بايد شروع شود و به قول معروف کانون اصلي شروع مبارزه کجاست؟ .....عباس معتقد بود که مبارزه مسلحانه باید از شهر آغاز شود نه از مناطق روستایی..........این دو در این مورد نتوانستند به توافق برسند.......

علی اکبر صفایی فراهانی-ناصرسیف دلیل صفائی
ملاقات مسعود احمد زاده و حميد اشرف ملاقات عباس مفتاحی و صفایی فراهاني گرچه نتيجه مشخصي نداشت اما آغازگر برقراري روابط ميان دوگروه گرديد. عباس، پويان و مسعود به ‌اين نتيجه مي‌رسند که بايد با صراحت بيشتري با آن دوستان در باره موقعيت و امکانات گروه صحبت کنند. اين ملاقات به لحاظ ايجاد اعتماد قدم مهم ولي اوليه به حساب مي‌آمد. درپي تماس‌هاي بعدي قرار شد از دو طرف دو تن ديگر به ‌اين گفتگوها ادامه دهند. اين بار مسعود وحميد اشرف به ملاقات هم مي‌روند. گويا از سوي دیگر نيز گفتگوهاي عباس وصفایی فراهاني مورد توجه قرار مي‌گيرد. آنها نيز به ‌اين نتيجه مي‌رسند که در اين طرف عزم و اراده‌اي جدي در مبارزه با رژيم وجود دارد. اما صفائي فراهاني براي شروع عمليات عجله داشت و به نتيجه‌اين گفتگوها چندان خوش‌بين نبود. به هرحال ملاقات دوم به نتايج مشترکي براي همکاري و نزديکي دو گروه منجر مي‌شود....ملاقات‌هاي عباس و مسعود روي‌هم‌رفته طي ماه‌هاي مهر تا آذر انجام گرفت. عمل بانک ونک در دهم مهر ماه صورت گرفته بود. عجله‌اي که در کارها صورت مي‌گرفت در بطن روابط و گفتگوهاي مهم ميان دو گروه قابل تبيين است. در اين ملاقات مسعود عمل بانک ونک را که کار گروه بوده مطرح مي‌کند. از آن سوي هم عمل بانک ملي شعبه وزرا مطرح مي‌شود. عباس به عمليات بانک زني ديگري که توسط گروه حميد اشرف انجام شده بود اشاره کرد ولي به يادم نمانده است. به هرحال اين ملاقات، نقش تعيين کننده‌اي براي نزديکي و آغاز همکاري عملي دو گروه (که به گروه يک و گروه دو شناخته شدند) داشته است.........در پی عملیات سیاهکل وپی آمدهای آن در بهار سال 50وحدت تشکیلاتی دو گروه به نحوی غیر عادی وبسیار سریع تحقق می پذیرد. ادامه دارد... قسمت اول قسمت دوم