دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

لنين و... راز ماندگاري؟؟

لنين وصيت كرده بود جسدش در سن پترزبورگ دركنار گورمادرش دفن شود.گويا اطرافيان لنين وحزبش ، راز ماندگاري انديشه هاي لنين را در موميايي كردن ونگهداري جسمش مي ديدند نه در گسترش انديشه هاي وي ازطريق نهادينه كردن عدالت اجتماعي،آزادي ودمكراسي .كيش شخصيت وتنيده شدن نظرات وديدگاه هاي لنين در هاله اي از تقدس ومنزه از هرگونه شك وشبه راه را برهرگونه انديشه هاي نو وانتقادي مسدود نمود ونظام تك حزبي و سركوب مخالفين در نهايت فرجامش فروپاشي كشور بود.آن رهبران به عبث راز ماندگاري رادر موميايي كردن جسم مي ديدند وناتوان از درك رازماندگاري رهبراني هم چون گاندي،نلسون ماندلا و........
اكتبر سال 1917 ميلادي حزب کمونيست روسيه به رهبري ولاديمير ايليچ لنين به پيروزي رسيد و د ر سال 1924 ميلادي لنين رهبر انقلاب و بنيانگذارحزب کمونيست شوروي بر اثر سکته مغزي در53 سالگي گذشت .والادیمیر ایلیچ اولیانوف نیکلای لنین در ۲۲ آوریل سال ۱۸۷۰ در سیم بیرسک ( اولیانووسک‌کنونی ) بدنیا آمد. پدر لنین بازرس آموزشگاهها واجداد وی تاجرپیشه و دارای عنوان اشرافی بودند.

كودكي ونوجواني لنين
توصیف شخصی لنین : “ وی جثه‌ای کوچک، چشمانی ریز و از نوع چشمان مغولی و ریش متمایل به رنگ سرخ و چهره‌ای گرفته و شوخ نما داشت. کارگران را دوست می‌داشت و نسبت به تزار قاتل برادرش نفرت داشت، ولی از طبقه بورژوا به مراتب بیشتر متنفر بود.به عقیده مورخان غربی لنین از زمان مسیح و ژول سزار تا کنون متنفذترین و مؤثرترین مرد در تاریخ بشریت بوده و او را چکش انقلاب جهانی می‌خوانند . چکشی که بر زنگ انقلاب فرود آمد و این کار را “ بوسیله ایجاد جنگ بین فقیر و غنی، انجام داد و با طنین عظیم خود، انقلاب را آغاز کرده است . هم اکنون پس ازفروپاشي اتحاد جماهير شوروي، قبر لنين نيز به يکي از مناظر تاريخي روسيه تبديل شده است. قبر وي در حاشيه ميدان سرخ (در خارج کاخ کرملين) و از سنگ گرانيت ساخته شده است .جسد لنين را موميايي کرده و در زير بقعه موسوم به «قبر سرخ» گذاشته اند. جسد موميايي شده لنين در پيراهن سفيد و کت و شلوار مشکي در يک ويترين شيشه اي در سالن مخصوصي با درهاي ورودي و خروجي جداگانه قرار دارد .

چهره هاي مختلف از لنين
هر سال يکي دو بار چسد موميايي لنين شستشو داده ميشود... تصاوير زير از تلويزيون مسکو در زمان اجراي اين مراسم پخش شده است.اين براي اولين بار است که اجازه تصويربرداري از اين مراسم داده مي شود.موادي که به بدن لنين زده شده همچنان توسط روسها به عنوان راز نگه داشته مي شود، اين مواد به شکلي انتخاب شده اند که "لنين" حتي مايع‌هاي بدنش را هم از دست نداد و کاملا سالم ماند.

مسئله دفن جسد لنین طی سالیان اخیر بارها از سوی نمایندگان نیروهای سیاسی مختلف روسيه مطرح شده است.البته اين امر با مخالفت عده اي مواجه شده است. از جمله زيوگانف دبير اول حزب كمونيست روسيه ششم اكتبر 2005 گفت: كساني كه اين حرف ها را مي زنند تاريخ وطن را نخوانده اند و ....بعضي معتقدند، كه لنين سمبل وحدت روسيه و برابري انسانها است و مشاهده جسد او يادآور انديشه هايش است. او مسئول شكست اين انديشه ها نبوده است، ديگران كه حسن نيت و وفاداري نداشتند و تنها نفع خود را مي خواستند در طول زمان آنها را منحرف كردند و به شكست كشاندند.

لنين به همراه استالين
البته لازم به يادآوري مي باشد كه خود لنين وصيت كرده بود جسدش در سن پترزبورگ دركنار گورمادرش دفن شود.گويا اطرافيان لنين وحزبش ، راز ماندگاري انديشه هاي لنين را در موميايي كردن ونگهداري جسمش مي ديدند نه در گسترش انديشه هاي وي ازطريق نهادينه كردن عدالت اجتماعي،آزادي ودمكراسي .كيش شخصيت وتنيده شدن نظرات وديدگاه هاي لنين در هاله اي از تقدس ومنزه از هرگونه شك وشبه راه را برهرگونه انديشه هاي نو وانتقادي مسدود نمود ونظام تك حزبي و سركوب مخالفين در نهايت فرجامش فروپاشي كشور بود.آن رهبران به عبث راز ماندگاري رادر موميايي كردن جسم مي ديدند وناتوان از درك رازماندگاري رهبراني هم چون گاندي ،نلسون ماندلا و.......

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

اشعار تجن و چشمي درفانوس

دوشعر تجن وچشمي در فانوس را ازميان سروده هاي دوست نازنيني كه به غروب سه شنبه خاكستري حسن نظرولطف دارند،انتخاب نموده ايم كه در پي مي آيد.وبلاگ غروب سه شنبه خاكستري براي اين هنرمند عزيز موفقيت هاي روزافزون راآرزو مي نمايد.

تجن

انگار اشک ِ کوه ِ البرز است
- با آن همه دیو نهان در خویش-
از هفت خوان ِ قصّه جوشیده
درما رسیده سبز و رام اندیش
در فرصت ِ تُرد نگاه ِ دشت
او امتداد ِ خندهء دریاست
مازندرانی خوب می داند
او یک کتولی-خوان ِ بی همتاست !
گوئی تجن دستی فروبُردَست
در گیسوی ِ سبز ِ تپورستان
آری تجن آئینه ای جاریست
تصویرساز ِ مردم ِ باران
چشمی در فانوس

در بیداری باد
بیا و شب را
بر شانه هات
پریشان کن !
تنها تو می دانی
که یک آسمان ستاره ی مفقود
در سینه ام پنهان است
رازم را نگاهدار !
در خیمه ای از مه
که می نشانی
اکنون که می روی
فانوس را بردار !
چشمی میانش
در طول راهت
خواهد سوخت

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

حاج قربان سليماني "گنج راستين ملي"

آخرين بار حاج قربان راباتفاق پسر هنرمندش، عليرضا در اواخر سال 78 در ترمينال مسافربري ديدم ، ساده وبي پيرايه وغريبانه با بغچه اي در بغل وهمراه با دوتارنازنين اش،همدم وعشقش هم زبان وهم رازش. بعلت ازدحام مسافرين،حاج قربان وعليرضا ،لا بلاي اتوبوسها تلاش داشتند تا بتوانند صندلي خالي اي پيدا كنند براي رفتن به موطن شان قوچان.با خود مي انديشم ،آيا كسي از ميان آن جمعيت مي داند كه اين پيرسالخورده وبا ظاهري ساده ومحقر همان پنجه طلاي دوتار نواز مشهور اهل خراسان"حاج قربان سليماني"است!!هنرمند بزرگي كه هنگام برگزاری جشنواره‌ی جهانی موسیقی آوینیون در فرانسه، مطبوعات آن كشور مفتخر شدند و برای‌اش تیتر زدند: «گنج راستین ملی».... حاج قربان مي‌گفت: «اگر عكس مرا به هر فرانسوي نشان دهيد مرا مي‌شناسد؛ ولي از هر 100 نفر مشهدي حتي يك نفر هم اسم مرا نشنيده است.» البته مردم شايد حق دارند كه نمي‌شناسندش. كجا ديده‌اند برنامه‌هايش را وقتي آنقدر با ساز مهربان بود و آنقدر با ساز دوست بود كه ساز در دستانش مي‌رقصيد ؟ كجا ديده‌اند برنامه‌هاي استاد را و كجا مي‌توانند ببينند؟وقتي كه صدا وسيماي ما در انحصار مشتي تنگ نظر وانحصارطلب،جولانگاه افراد بيسواد وبي محتوا واقع شده است؟؟ براي عرض ادب واحترام جلو رفتم وسلام كردم،با فروتني وخوشرويي ولبخند شيرين، هميشگي اش پاسخ داد.گفت براي اجراي موسيقي در جشنواره فجربمناسبت سالگرد انقلاب به تهران دعوت شده بود وبا پايان يافتن جشنواره موسيقي در حال مراجعه به قوچان مي باشند. مسئولين جشنواره براي مراجعت اين هنرمند سالخورده ونامي هيچگونه اقدامي ازقبيل تهيه بليت هواپيما ويا حتي اتوبوس ناقابل رانكرده بودند.البته مسئولين طبق معمول از كمي بودجه وامكانات خواهند گفت!!ولي دراين ديار تا دلتان بخواهد بودجه هاي هنگفت وسرسام آوري براي جشن ها ومراسم ها وبزرگداشت افراد بي ارزش وبي پايه ،از سرمايه ملي اين مملكت هزينه مي گردد..... وبلاگ سه شنبه خاكستري، فرازي از ديدگاه ها وهمچنين يكي ازآخرين مصاحبه هاي زنده ياد حاج قربان سليماني را انتخاب نموده كه تقديم مي نمايد. يادش گرامي باد!

«باید با ساز مهربان و شکیبا بود. تو عاشق سازی، نه ساز عاشق تو. وقتی که ساز و نوایش آدم را گیر بیندازد دیگر نمی توانی از چنگش خلاص شوی. در این حال است که از خود بیخود می شوم، حساب زمان از دستم در می رود و تمام بدنم خیس عرق می شود. ساز گویی بال در می آورد، خودش را به این طرف و آن طرف می کشد. سیم هایش جان می گیرند و با هر پنجه من به فریاد و لرزه در می آیند.»
«اولین بار كه قرار بود در پارك دانشجوی تهران برنامه اجرا كنم، از زور ترس و خجالت نمی‌دانستم چه كار كنم. ساز را به دست گرفتم، ساز به من گفت كوك نیستم، امروز صدایم درنمی‌آید. به كسی كه مسئول اجرای برنامه بود، گفتم من امروز نمی‌توانم ساز بزنم. گفت: نمی‌شود باید بزنی. من هم زدم، اما صدای ساز آن‌طور كه باید درنیامد»
«آخرین روز اجرا وقتی دوتارم را بغل كردم، به مسئول برنامه گفتم: امروز این ساز، سالن را خراب می كند، همین هم شد. پس از پایان برنامه، شجریان با دو دسته گل آمد سراغم و سر تا پای مرا غرق بوسه كرد»
«من هرجا كه رفتم استقبال خوبی از هنرم كردند، خصوصاً فرانسه و انگلیس. سال 1370 در فرانسه یك جشنواره‌ی جهانی موسیقی برگزار شد كه چهل و سه شب اجرا داشت. ما شب سی و ششم رسیدیم و شب چهلم نوبت اجرای موسیقی ایرانی شد. به ما گفتند مدت اجرای برنامه‌ی شما چهل دقیقه است، اما اگر مردم خوش‌شان بیاید، می‌توانید به اجرای‌تان ادامه بدهید و برنامه‌ی آن شب، دو ساعت طول كشید و ما دو ساعت ساز زدیم»
*یك بار در انگلیس پس از پایان برنامه، چند دختر با چشمانی گریان نزد حاج قربان می‌آیند، «گفتم چرا گریه می‌كنید؟ گفتند: خودمان هم نمی‌دانیم. تو كه شروع به ساز زدن كردی، ناخودآگاه گریه‌مان گرفت»
*راستی چگونه می‌شود یك شیء بی جان با انسان جان‌دار حرف بزند؟ تازه اگر بشود، با چه زبانی سخن می‌گوید؟ «به زبان تركی، می‌گوید كی كوك است، كی نه، ما با هم حرف می‌زنیم، من برای او غم‌هایم را می‌گویم و او هم برای من از غصه‌هایش. هیچ‌كس بهتر از خودمان زبان ما را نمی‌فهمد و نمی‌داند»

«آدم تا به سن عقل و کمال نرسد نمي فهمد عشق چيست. سن که از پنجاه گذشت، آن وقت مي فهمي که عشق چه کارها مي کند و دفع بلاها که نمي کند. پنجاه ساله باشي مي فهمي که ساز چه راز و نيازي با تو مي کند»
« اگر جشنواره ها نباشد، موسيقي محکوم به مرگ است و مسلما بايد به آن توجه زيادي بکنند و در اين ميان شرطي وجود دارد و آن اين است که هر قوم و طايفه از شمال ، جنوب و شرق و غرب و از کرد و ترک و فارس و بلوچ و... فرهنگ خود را حفظ کند و در اشاعه آن بکوشد و آن را من درآوردي و زايل نسازد. حيف است که آهنگهاي ماندگار ما در اثر بي توجهي برخي هنرمندان از ميان برود. متاسفانه موسيقي امروز ايران مثل مطرب بازي سرکوچه شده است و به سمت هرج و مرج و بيگانگي پيش ميرود. بايد به آنچه از آباء و اجداد ما باقي مانده است ، وفادار باشيم ؛ زيرا آن گنجينه اي است که ما بيشتر از اين به آن مديونيم و ما فرهنگي داريم که در دنيا نمونه است و حيف نيست که آن را با نغمه هاي بيگانه و من درآوردي قاطي کنيم؟ به نظر من هر قوم و قبيله اي بايد با خودش رقابت کند و درست نيست که پا در کفش ديگر اقوام کند»
«اين همه موسيقي تمامي كشورها هيچ تفاوتي با يكديگر ندارد . هر مليت و قومي بنا به شرايط و موقعيت خود كار مي‌كنند»
«با توجه به گسترش و شدت غناي موسيقي مقامي خراسان، اعتلا و توسعه اين هنر نياز به برنامه‌ريزي گسترده دارد. توسعه موسيقي مقامي نيازمند آموزش صحيح و اصولي است لذا به هر كسي نبايد اجازه تدريس و آموزش داده شود كما اين كه علاقمندان آموزش قبلا بايد مراحلي را پشت سر بگذارند تا مجوز دريافت كنند. وقتي استاد ناقص باشد شاگرد به مراتب بدتر و ناقص‌تر از استاد خواهد شد لذا بايد براي نحوه آموزش موسيقي مقامي تمهيداتي انديشيده شود.خواهش من از مسئولان فرهنگي و هنري آن است كه موسيقي مقامي را كه ميراث فرهنگي و معنوي گذشتگان ماست مدنظر قرار دهند. هنرمندان موسيقي مقامي نيز بدانند اين حوزه از هنر كاملا اصيل و پاك است كه قرطي‌بازي در آن جائي نداشته و نخواهد داشت»
«شايد فردا نباشم. چه اتفاقي خواهد افتاد؟ چه كسي اين ميراث را براي آيندگان حفظ خواهد كرد؟ دولت بايد هزينه كند تا اين موسيقي ثبت شود و براي نسل آينده باقي بماند. من 32 قطعه و منظومه دارم كه گنجايشي برابر با 120 آلبوم دارد.»

آخرين گفت‌وگو با حاج قربان سليماني
امير اطهر سهيلي
چندي پيش، براي عيادت حاج‌قربان سري به خانه‌اش در روستاي علي‌آباد قوچان زديم. حاج قربان هميشه بي‌آلايش بود و هميشه حتي در بستر بيماري هم از پذيرفتن ميهمان اجتناب نمي‌كرد. او بيش از آنكه در موسيقي مردي بزرگ باشد، از لحاظ اخلاقي و شخصيتي، اسطوره‌اي كامل محسوب مي‌شد و هميشه هم‌نشيني و گپ زدن با او به ما روحيه مي‌داد. جواني در روحش ريشه دوانيده بود. از همه چيز سخن مي‌گفت، از درد بي‌آبي و زمين كشاورزي‌اش تا موسيقي و دغدغه‌هاي معنوي‌اش. با وجود بيماري، فكرش هنوز پر بود از دغدغه‌هايي كه داشت و هوش سرشارش و حافظه دقيقش را مي‌شد از ميان جملات ساده‌اش درك كرد. وقتي وارد شديم، بي‌مقدمه سراغ سازش رفت و شروع به نواختن نوايي كرد؛ آهنگي كه به گفته خودش بهترين آهنگ است. آهنگي كه خيلي دوست داشت و گلايه مي‌كرد كه اكنون آن را ناقص مي‌زنند و آغازش را نمي‌نوازند. يك لحظه صبر مي‌كند، صدايش را صاف مي‌كند و روي آهنگ مي‌خواند. «تار را بزني و نخواني، فايده‌اي ندارد. خواندن زبان تار را باز مي‌كند و باعث مي‌شود شنونده آهنگ را بفهمد.» تمام كه كرد، خواستم از خاطراتش بگويد، از خاطره سفرهاي خارجي‌اش: «اولين سفر خارجيم فستيوال فرانسه بود. اولين شركت ما در سال 69 بود. آنجا ما به عنوان پديده فستيوال شناخته شديم. بعد از آن، در سال 70، اول مردادماه ما را بردند فرانسه، در شهري حدودا در 840 كيلومتري جنوب پاريس، يك شهر تاريخي در كنار رود سن كه چشمه برنادت هم همانجاست. آنجا كه رفتيم، يك دنيا آدم جمع شده بودند. از همه دنيا هنرمند دعوت كرده بودند. معاون وزير براي ما سخنراني كرد. از ايران 5 يا 6 گروه بوديم. خلاصه، پس از شش شب كه ما آنجا بوديم، نوبت اجرا به ما رسيد. قبل از مراسم آقاي هوشيار آمد و گفت ما چند سال است مي‌خواهيم هنر ايران را به اروپا نشان دهيم، ولي آنها قبول نمي‌كردند. حالا خدا خواسته، خودشان دعوتمان كرده‌اند. اولين گروهي كه روي سن رفت، گروه سرور احمدي از تربت‌جام بود. هر گروه فقط 40 دقيقه وقت داشت. اجراها هم در فضاي باز انجام مي‌شد، خلاصه، آقاي احمدي 40 دقيقه اجرا كردند و بعد از آنها ما رفتيم. خدا شاهد است در هيچ يك از برنامه‌هاي ما در ايران صدا درست نبود، آنجا يك هكتار زمين بود و آن همه مخاطب، اما صدا كاملا درست بود. شروع كه كردم، قرار شد 5 دقيقه دوتار بزنم و بعد عليرضا [پسرش] شروع كند به نواختن. من نوايي را گرفتم و زدم. بعد از 40 دقيقه اجراي برنامه، حركت كرديم كه برويم. مردم هورا كشيدند. خلاصه آقاي معاون آمد گفت اينها خواستند بايد بنشيني و دوباره ساز بزني. ما نشستيم40 دقيقه ديگر برنامه داديم. خلاصه هر 40 دقيقه ما بلند مي‌شديم و آنها ما را مي‌نشاندند. دو ساعت و بيست دقيقه بعد، آقاي معاون آمد گفت اين پيرمرد خسته شده و ما را خلاص كرد. بعد خبرنگارها ريختند سر ما. اگر بگويم جمعيت ما را روي دست بردند، دروغ نگفتم. آقاي معاون به خبرنگارها گفت اين خسته است باشد براي بعد. خلاصه ما رفتيم هتل، خسته شده بوديم يك چاي خورديم و دراز كشيديم. ساعت يك و نيم بعد از ظهر صداي در آمد. من خوابيده بودم عليرضا بلند شد و در را باز كرد. 24 نفر ريختند داخل. از ليبراسيون، نيويورك تايمز، بي‌بي‌سي و... ريختند داخل اتاق. از من 200 تا عكس گرفتند از تارم هم كلي عكس گرفتند. فردا صبح از هتل كه آمديم بيرون، ديدم يكي از عكس‌ها در صفحه اول روزنامه ليبراسيون بزرگ چاپ شده. بعد به ما گفتند سه برنامه براي ما دارند چون برنامه‌مان گل كرده. بعد آمدند گفتند با فلاني نگرد. حرف فلاني را گوش نكن. فلان كار را نكن. من هم برنامه‌ها را قبول نكردم. گفتم رفيقم را نمي‌فروشم. برگشتم ايران. يك ماهي نكشيد كه باز ما را خواستند تهران. گفتند بايد برويد آلمان. ما هواپيما سوار شديم و رفتيم فرانكفورت. شجريان هم با گروهش با ما بودند. آنجا يك نفر آمد گفت هنوز برنامه پاريس شما سر جايش است و بايد اجرا كني. اين بود كه ما از فرانكفورت برنگشته، رفتيم پاريس و برنامه‌ها را اجرا كرديم. يك نويسنده هم از فرانسه آمد گفت دارم يك كتاب مي‌نويسم در مورد شما به نام «نسل آخر بخشي‌ها» كه هنوز هم گاهي پيش‌ام مي‌آيد.» حاج قربان اشتياق را در چشمان مخاطبش خوب مي‌خواند. سيگاري روشن مي‌كند و گوشه لبش مي‌گذارد. از موسيقي روز و ظهور موسيقي‌هاي اروپايي در موسيقي ايران از او مي‌پرسم. «يك روز، يكي از بچه‌هاي نجف‌آباد كه در خارج از كشور استاد دانشگاه است، آمد و گفت حاجي، استاد دانشگاه سوربن تو را خواسته. مجبوريم تو را ببريم. بايد با قطار برقي بروي و كنار راننده قطار هم مي‌نشيني. نوه ما هم با ما بود. خب ما رفتيم. طبقه چهارم دانشگاه سوربن، اين دانشگاه نمي‌دانيد چقدر بزرگ است. من مي‌گويم اندازه قوچان است. استاد آمد آنجا و گفت حاج آقا كي آمدي فرانسه؟ ما گفتيم 10 روزي مي‌شود. پشت سر استاد، عكس يك گنبد بود. از من پرسيد اين گنبد كجاست؟ من كرمان نرفته‌ام، بعد از او اما چند باري رفتم، ولي آن زمان هنوز نرفته بودم. گفتم نمي‌دانم. گفت مقبره شاه نعمت‌الله ولي است. بعد گفت كه به ايران آمده است و توضيح داد كه همان كويري كه ايراني‌ها از آن بيزارند، يك ريگ‌اش به تمام اروپا مي‌ارزد. يعني آنها قدر ايران را مي‌دانستند. ايران كشوري است كه چهار فصلش درست است. اين كشور كسري ندارد، ما احتياج به كس ديگري نداريم.»

يك سوال ناشيانه مي‌پرسم: چرا دوتار، دو تا تار دارد؟ «خب دوتار، دو سيم دارد. يكي زن است، يكي مرد. آدم و حوا. گوش كنيد (تار را برمي‌دارد و يكي از سيم‌هايش را مي‌نوازد) اين صداي زن را مي‌دهد. اگر حضرت آدم دو تا زن داشت، من يك سيم ديگر هم اضافه مي‌كردم.» اما شايد جذاب‌ترين نكته درباره حاج قربان، همكاري او با استاد شجريان باشد. مي‌پرسم: از استاد شجريان و كار با او بگوييد؟ «سال 69 يا هفتاد، دهه فجر كه تمام شد، ما خواستيم بياييم قوچان، آن زمان من، شجريان را نمي‌شناختم. ما در پارك دانشجو برنامه داشتيم. برنامه ما ساعت شش و نيم بعد از ظهر اجرا مي‌شد. يك آقايي با پالتو و كلاه آمد با آقاي بياني. آقاي بياني گفت ايشان را مي‌شناسيد؟ گفتم نه. با تعجب پرسيد يعني تو شجريان را نمي‌شناسي؟ گفتم اسمش را شنيده‌ام ولي خب نديدمش كه. شجريان گفت من داماد قوچاني‌ام چطور من را نمي‌شناسي؟ گفتم خب من كه تمام قوچان را نمي‌شناسم. شجريان آشنايي داد كه برمي‌گشت به 40 يا 50 سال پيش. من آن زمان حافظه‌ام خوب كار مي‌كرد. اين كتاب‌هايي را كه مي‌بينيد همه‌شان را حفظ بودم. خلاصه، من شجريان را شناختم و او يك شب ما را دعوت كرد به منزلش. من مشورت كردم، گفتند مي‌‌خواهد آهنگ‌هايت را ضبط كند. من هم گفتم ضبط كند، مگر از صداي من كم مي‌شود؛ يا شعر من تمام مي‌شود؟ اين جريان گذشت و ما آمديم دهات. يك ماهي گذشت و در روز 7 فروردين، همسرم گفت كه بيا خانه، مهمان داريم. ما آمديم، ديديم شجريان با عليرضا برادرش و دخترش مژگان و پسرش و چند نفر ديگر آمده‌اند و ياد ايام را از من ضبط كردند. مخالفت استاد با گروه‌نوازي با سازهاي مقامي، مخصوصا دوتار، زماني بحث‌برانگيز شده بود. دوست داشتم ببينم هنوز هم روي نظرش مانده است. «من از ابتدا هم گفتم، تا روزي هم كه بميرم مي‌گويم. هر كس هم اين كار را مي‌كند، اشتباه است. آخر اين ساز آبا و اجدادي است، تاريخش به هزار سال پيش بازمي‌گردد. خب مگر آن زماني كه بخشي از 10 هزار فرسخي مي‌‌آمد، كسي را با خودش مي‌برد؟ خودش تنها مي‌رفت، تارش را مي‌زد، مي‌خواند، نقالي هم مي‌كرد و برمي‌گشت. ولي در گروه‌نوازي صداي ساز گم مي‌شود، نمي‌شود تشخيص داد كه كدام بهتر مي‌زنند، بايد تك‌نوازي كنند تا بفهميم كدام بهتر مي‌زنند. خواندنش هم همينطور؛ وليكن الان متاسفانه گروه‌نوازي بيشتر شده.» ولي مدافعين گروه‌نوازي معتقدند كه با تك‌نوازي، ساز تار پيشرفت نخواهد كرد. و او مي‌گويد: «نخير. وقتي از دستشان كاري برنمي‌آيد، مجبورند توجيه‌هايي بياورند.» اين جمله را مي‌گويد و مي‌خندد. - شما آهنگ‌هايتان را از قبل آماده مي‌كنيد يا بداهه مي‌نوازيد؟ «ما هر جا رفتيم، اول مجري گفته اسم آهنگ را بگوييد تا من اعلام كنم. ولي من اصلا هيچ جا مشخص نكردم. هر جا رفتم، اول نشستم به مردم نگاه كردم و منتظر شدم تا آهنگ بيايد. هر آهنگي كه مي‌آيد، مي‌زنم. هزار تا آهنگ هست اما مي‌نشيني يك آهنگ به ذهنت مي‌رسد كه از قبل آماده نكرده‌اي. ولي آنجا برايت خوشمزه است. خب آن را مي‌زنم.» - پس معتقديد آهنگسازي در موسيقي مقامي و تكرار آن اشتباه است؟ «نه، آهنگسازي يك چيز ديگر است. مثلا من دو يا سه تا آهنگ ساخته‌ام؛ ولي تكرار عيني اصلا امكان ندارد. من هيچ‌كدام از آهنگ‌ها را مثل قبلي نزدم ولي كليتش يكي است. تمام اين موسيقي روي داستان است، آهنگ به مناسبت داستان است. نمي‌شود نوعش را عوض كرد. «پبندرود» گريه مي‌كند مي‌گويد به غير از خدا كسي نيست آن وقت من نمي‌توانم رويش آهنگ شاد بزنم. به خدا اينها همه سر من آمده است. يكي آهنگ نصيحت را اجرا كرد، من كشيدمش كنار، گفتم خداييش چقدر روي اين آهنگ زحمت كشيدي؟ اين آهنگ واقعا مال اين داستان بود؟ در آن شعر، پدر دارد به كودكش التماس مي‌كند. بعد آنجا شما بايد ببينيد كه چه‌جوري زد. باور كنيد آهنگ نصيحت، آهنگ نرگس، نالشي هر كس زده از من ياد گرفته، قبل از آن كسي بلد نبوده.» اما صحبت درباره تار تخصصي استاد هم بايد جالب توجه باشد. - بعضي‌ها پرده به دوتار اضافه مي‌كنند نظرتان چيست؟ «درست نيست. يكي آمده 20 تا پرده درست كرده، بعد همين پرده‌ها را هم نمي‌تواند درست بزند. خب، مگر مي‌شود پرده زياد كرد. اصل كار پنجه است. كلام را پنجه اجرا مي‌كند، پنجه لب و زبان است. ولي تار دل است. بياني گفت حاجي، تار شما سه تا پرده دارد با سر انگشتانت.» تارش را برمي‌دارد. وقتي كه حاجي سر حال باشد، دوست دارد بزند و من هم در وقت خوبي به سراغ حاجي آمده‌ام. چند دقيقه‌اي برايم مي‌نوازد و تار را كنار مي‌گذارد. باتري دوربينم تمام شده است. بر شانسم لعنت مي‌فرستم. مي‌خواهم دوربين را كنار بگذارم كه مي‌گويد دوست دارد رو به دوربين يك جمله بگويد: «اگه كشاورزي مي‌كني، اگه كاسبي مي‌‌كني، حتي اگه گدايي مي‌كني، بايد درست باشي. راه برو، بيراه نرو؛ هر چند كه راه پيچان بود.» دوربين اين جمله حاج قربان را ضبط مي‌كند و خاموش مي‌شود. براي هميشه خاموش مي‌شود....